آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part20
کوک:چ چی؟
....نگفتم ارباب اون دختر پرنسس رز از قبیله اومگاهاست دخترعموتون
بدنه کوک شروع کرد لرزیدن از شدت عصبانیت و ناراحتی
...حالتون خوبه ارباب؟
.....
رز هنوز که هنوزه منتظر کوک بود ولی نیومده بود بهش قول داده بود بیاد ولی الان ساعت هاست منتظره
رز:پس کجاست؟من این همه خوشگل کرده بودم آرایش کردم قول داد بیاد که(ناراحت)
همون موقع صدا کوک از پشت سرش اومد
کوک:رز
رز برگشت و بدون توجه با حالت صورت کوک سمت رفت و بغلش کرد
رز:چقدر دیر کردی فکر کردم نمیایی
رز متوجه بی تفاوتی کوک شده بود پس از بغلش پایین اومد به صورتش نگاه کرد
رز:کوک حالت خوبه؟
کوک دسته رز رو گرفت و با خودش کشیدش
رز:کوک منو کجا میبری
کوک:فقط دنبالم بیا
رز سکوت کرد و دنبال کوک رفت رسیدن به یه تپه و کوک رز رو ول کرد کوک به طرف رز برگشت و با اخمی که بین ابروش بود گفت
کوک:چرا بهم نگفتی کی هستی؟
رز:چی؟
کوک:چرا تعجب کردی؟(عصبی)
رز شوکه بود
کوک:باتوعم چرا ازم پنهون کاری کردی
رز:م من
کوک:تو چی دیگه چه دروغی میخوای ببافی هان؟
رز:توهم بهم نگفتی کی گفتی؟من خودم متوجه شدم
کوک:سوال منو با سوال جواب نده
رز نزدیک کوک شد و تو صورتش گفت
رز:خودتو بی تقصیر نشون نده پسرعمو این وسط فقط تو بودی که میخواستی انتقام بگیر من یه صدمه هم نزاشتم بهت وارد شه
کوک:فکر کردی یادم رفته میخواستی من بمیرم باید همون موقع متوجه میشدم تو کی
رز:که بکشیم نه؟چرا الان نمیکشی؟فکر میکنی با کشتن من انتقام چیو میگیری؟
رز شمشیر رو کمر کوک رو دید
رز:اونو مگه واسه همین نیاوردی؟
کوک:بزرگترین اشتباهم این بود با تو آشنا شدم
کوک شمشیرش رو در آورد شمشیرش برق میزد اما دسته خودش و رز رو گرفت درسته دستبند همیشگیشون کوک دستبندش رو پاره کرد
کوک:من و تو راهمون از هم جداست
کوک داشت میرفت که رز داد
رز:پس چرا نکشتیم(عربدع)چرا دست رو دست گذاشتی از چی میترسیدی؟
رز با حرف کوک ساکت شد
کوک:چون عاشقتم(عربدع)
صداش تو هوا اکو شد
کوک:درسته واسه کشتنه تو زیادی ترسوم چون عاشقتم
رز:دروغ میگی(بغض) تو عاشقم نیستی من حتی بخاطر طمع هم نزدیکت نشدم
کوک:کافیه
رز:چرا چرا بس کنم مگه تا الان بهت آسیبی زدم ولی تو قطعا آسیب میزدی بهم
کوک:آره اگه میدونستم کی آره ولی الان که عاشقتم قضیه فرق میکنه تو گناه بزرگی مرتکب شدی
رز:پدرت اونقدرام بی تقصیر نیست جئون پدر تو مادرم رو کشت
کوک سرجاش میخکوب شد
کوک:چی؟بازم دروغ میگی؟
رز:نه دروغ نمیگم میتونی از پدرت بپرسی فکر میکنی چرا پدرم پادشاه نشد و ترجیح داد جدا باشن؟چون چشمش به پادشاه شدن نبود پدرتم خوب میدونه ولی بجاش مادرم رو ازم گرفت
#part20
کوک:چ چی؟
....نگفتم ارباب اون دختر پرنسس رز از قبیله اومگاهاست دخترعموتون
بدنه کوک شروع کرد لرزیدن از شدت عصبانیت و ناراحتی
...حالتون خوبه ارباب؟
.....
رز هنوز که هنوزه منتظر کوک بود ولی نیومده بود بهش قول داده بود بیاد ولی الان ساعت هاست منتظره
رز:پس کجاست؟من این همه خوشگل کرده بودم آرایش کردم قول داد بیاد که(ناراحت)
همون موقع صدا کوک از پشت سرش اومد
کوک:رز
رز برگشت و بدون توجه با حالت صورت کوک سمت رفت و بغلش کرد
رز:چقدر دیر کردی فکر کردم نمیایی
رز متوجه بی تفاوتی کوک شده بود پس از بغلش پایین اومد به صورتش نگاه کرد
رز:کوک حالت خوبه؟
کوک دسته رز رو گرفت و با خودش کشیدش
رز:کوک منو کجا میبری
کوک:فقط دنبالم بیا
رز سکوت کرد و دنبال کوک رفت رسیدن به یه تپه و کوک رز رو ول کرد کوک به طرف رز برگشت و با اخمی که بین ابروش بود گفت
کوک:چرا بهم نگفتی کی هستی؟
رز:چی؟
کوک:چرا تعجب کردی؟(عصبی)
رز شوکه بود
کوک:باتوعم چرا ازم پنهون کاری کردی
رز:م من
کوک:تو چی دیگه چه دروغی میخوای ببافی هان؟
رز:توهم بهم نگفتی کی گفتی؟من خودم متوجه شدم
کوک:سوال منو با سوال جواب نده
رز نزدیک کوک شد و تو صورتش گفت
رز:خودتو بی تقصیر نشون نده پسرعمو این وسط فقط تو بودی که میخواستی انتقام بگیر من یه صدمه هم نزاشتم بهت وارد شه
کوک:فکر کردی یادم رفته میخواستی من بمیرم باید همون موقع متوجه میشدم تو کی
رز:که بکشیم نه؟چرا الان نمیکشی؟فکر میکنی با کشتن من انتقام چیو میگیری؟
رز شمشیر رو کمر کوک رو دید
رز:اونو مگه واسه همین نیاوردی؟
کوک:بزرگترین اشتباهم این بود با تو آشنا شدم
کوک شمشیرش رو در آورد شمشیرش برق میزد اما دسته خودش و رز رو گرفت درسته دستبند همیشگیشون کوک دستبندش رو پاره کرد
کوک:من و تو راهمون از هم جداست
کوک داشت میرفت که رز داد
رز:پس چرا نکشتیم(عربدع)چرا دست رو دست گذاشتی از چی میترسیدی؟
رز با حرف کوک ساکت شد
کوک:چون عاشقتم(عربدع)
صداش تو هوا اکو شد
کوک:درسته واسه کشتنه تو زیادی ترسوم چون عاشقتم
رز:دروغ میگی(بغض) تو عاشقم نیستی من حتی بخاطر طمع هم نزدیکت نشدم
کوک:کافیه
رز:چرا چرا بس کنم مگه تا الان بهت آسیبی زدم ولی تو قطعا آسیب میزدی بهم
کوک:آره اگه میدونستم کی آره ولی الان که عاشقتم قضیه فرق میکنه تو گناه بزرگی مرتکب شدی
رز:پدرت اونقدرام بی تقصیر نیست جئون پدر تو مادرم رو کشت
کوک سرجاش میخکوب شد
کوک:چی؟بازم دروغ میگی؟
رز:نه دروغ نمیگم میتونی از پدرت بپرسی فکر میکنی چرا پدرم پادشاه نشد و ترجیح داد جدا باشن؟چون چشمش به پادشاه شدن نبود پدرتم خوب میدونه ولی بجاش مادرم رو ازم گرفت
۱۱.۶k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.