part:last
part:last
____________________
که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن شماره لیا سریع جواب دادم....لحنم رو خندون کردم
_وایی لیا شییی
لیا:تو کجایی ات😭
شروع به گریه کرد...
هول کردم از روی میز بلند شدم رفتم تو اتاق مامانبزرگ با لیا حرف زدن
_خونه مامانبزرگمم چطور؟
لیا:ا.ت...ته...ته....تهی...تهیونگ
_تهیونگ چی شده؟
نگرانش شده بودم؟یا میترسیدم یکی دیگه رو هم از دست بدم؟
لیا:ت...تصادف کرده😭
الان...تو...توی بیمارستانه...ا.ت خواهش میکنم بیا ...ا.تت😭
سریع گوشی رو قطع کردم و از لیا خواستم بگه کدوم بیمارستانه!
بعدم سریع از مامان بزرگ و ....خداحافظی کردم...سمت بیمارستان رفتم...با دیدن لیا سریع سمتش رفتم...چشماش قرمز بود
_تهیونگ کجاست🥹
بغض کرده بودم...
لیا:ته....تهیونگ ا.ت...تهیونگ رو از دست دادیم😭😭😭
_امکان نداره داری شوخی میکنی هاا؟🥹😭
لیا:او....اون جاعه
سریع سمت جسمی که ملحفه سفید روش انداخته بودن رفتم و ملحفه رو از روش پرت دادم کنار...تهیونگ با سر و صورت خونی رو که دیدم هق هقام اوج گرفت اشکام باهم مسابقه میدادن اما مهم بود؟از خدا میخواستم منم بکشه
_ته....تهیونگ امکان نداره😭
تو نباید بری لعنتی....
پاشو من رو خورد کن من. و بکش اما اینجوری ترکم نکن
خواهش میکنم تهیونگ من دوست دارم....خواهش میکنم😭
سرم رو روی قلبش گذاشتم و اشک میریختم که دستی کمرم رو مالید...شکه بلند شدم دیدم تهیونگ چشماش بازه و لیا داره میخنده....از ترس جیغی کشیدم که تهیونگ محکم بغلم کرد...
تهیونگ:منم عاشقتم ا.تم!
_این...این یعنی چی😭
جون به لبم کردید😭
برو عاشق رائل باش😭
لیا:ا.ت رائل دختر خاله ما هست تهیونگ هم فقط میخواست این بازی رو راه بندازه تا متوجه بشه واقعا عاشقت هست یا نه
_هاااا😭
من مردم و زنده شدم این خون
لیا:گریمه
_خیلی بدید
تهیونگ صورتم رو با دستاش قاب کرد و جای اشک هام رو بوسید...
تهیونگ:بابت تمام حرفام...بابت کارم...بابت همه چیز بابت مرگ پدرت بابت امروز همه چیز ازت معذرت میخوام دوست دارم عشق من🥹
the and.......🍓✨️
پایانش زیاد جالب نبود😔
اما خب عاشق های ما بهم رسیدن
____________________
که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن شماره لیا سریع جواب دادم....لحنم رو خندون کردم
_وایی لیا شییی
لیا:تو کجایی ات😭
شروع به گریه کرد...
هول کردم از روی میز بلند شدم رفتم تو اتاق مامانبزرگ با لیا حرف زدن
_خونه مامانبزرگمم چطور؟
لیا:ا.ت...ته...ته....تهی...تهیونگ
_تهیونگ چی شده؟
نگرانش شده بودم؟یا میترسیدم یکی دیگه رو هم از دست بدم؟
لیا:ت...تصادف کرده😭
الان...تو...توی بیمارستانه...ا.ت خواهش میکنم بیا ...ا.تت😭
سریع گوشی رو قطع کردم و از لیا خواستم بگه کدوم بیمارستانه!
بعدم سریع از مامان بزرگ و ....خداحافظی کردم...سمت بیمارستان رفتم...با دیدن لیا سریع سمتش رفتم...چشماش قرمز بود
_تهیونگ کجاست🥹
بغض کرده بودم...
لیا:ته....تهیونگ ا.ت...تهیونگ رو از دست دادیم😭😭😭
_امکان نداره داری شوخی میکنی هاا؟🥹😭
لیا:او....اون جاعه
سریع سمت جسمی که ملحفه سفید روش انداخته بودن رفتم و ملحفه رو از روش پرت دادم کنار...تهیونگ با سر و صورت خونی رو که دیدم هق هقام اوج گرفت اشکام باهم مسابقه میدادن اما مهم بود؟از خدا میخواستم منم بکشه
_ته....تهیونگ امکان نداره😭
تو نباید بری لعنتی....
پاشو من رو خورد کن من. و بکش اما اینجوری ترکم نکن
خواهش میکنم تهیونگ من دوست دارم....خواهش میکنم😭
سرم رو روی قلبش گذاشتم و اشک میریختم که دستی کمرم رو مالید...شکه بلند شدم دیدم تهیونگ چشماش بازه و لیا داره میخنده....از ترس جیغی کشیدم که تهیونگ محکم بغلم کرد...
تهیونگ:منم عاشقتم ا.تم!
_این...این یعنی چی😭
جون به لبم کردید😭
برو عاشق رائل باش😭
لیا:ا.ت رائل دختر خاله ما هست تهیونگ هم فقط میخواست این بازی رو راه بندازه تا متوجه بشه واقعا عاشقت هست یا نه
_هاااا😭
من مردم و زنده شدم این خون
لیا:گریمه
_خیلی بدید
تهیونگ صورتم رو با دستاش قاب کرد و جای اشک هام رو بوسید...
تهیونگ:بابت تمام حرفام...بابت کارم...بابت همه چیز بابت مرگ پدرت بابت امروز همه چیز ازت معذرت میخوام دوست دارم عشق من🥹
the and.......🍓✨️
پایانش زیاد جالب نبود😔
اما خب عاشق های ما بهم رسیدن
۳۰.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.