p 95
( ات ویو )
من دل میکنم از همه ی این ممنوعه ها......این مرد ممنوعه.....این زندگیه ممنوعه......این عشق ممنوعه.......
_ قلبت میگه می خواد خودشو به من بسپاره اما ی توله ی سرکش هی جلوشو میگیره........
فقط یکم.....یکم دیگه مونده تا لب هام دوباره بتونن مزه ی اون دوتا شکلات تلخ رو بچشن......یکم دیگه مونده تا اسیر اون لب ها بشم.......من.....دارو بال بال میزنم برای مردی که شکنجه گرم بوده......مردی که قاتل روحم بوده.......این چشم ها.......چشم هاش قبلا فقط حس ترس رو القا می کردن اما الان........چرا تا به حال به این همه زیباییش پی نبرده بودم......اون لب های کمرنگ نرم......اون چشم های سیاه تر از شبش........اون عضله های پیچ دارش.......اون دست تتو کرده و رگ دارش........خال زیر لبش......وای.....خال زیر لبش......الان بیشتر از هر چیزی اون خال بهم چشمک می زد.........
_ به نظرت من باید با این توله ی چموش چیکار کنم هوم؟
قلبم با سرکشی تمام زیر دست های این مرد ضربان گرفته بود جوری که انگار می خواد از سینم جدا بشه در دست های این مرد فرود بیاد..........می خوام.....می خوام منو بین دست هاش فشار بده.....می خوام خودم رو با بوی عطرش خفه کنم.......می خوام دست های بزرگش رو روی نقطه به نقطه ی بدنم احساس کنم...........می خوام......من این حس لعنتی رو می خوام.....
^ شما نمی تونید از اینجا رد بشین
* ی پیغام مهم برای شاهزاده دارم
^ گفتم نمی تونی رد بشی
* این پیغام خیلی مهمه باید همین الان به ایشون برسونمش.....
( کوک ویو )
فقط یکم.....یکم دیگه مونده تا خودم رو با بوسیدن این توله ی چموش به مرز جنون ببرم......یکم دیگه تا سیراب بشم.......مزاحم های عوضی......از هرچی خرمگسه متنفرم.......حالا که مطمئن شدم که اونم منو می خواد پس این دفعه میزارم فرار کنه اما......اما دفعه ی بعدی تا صدای ناله های بی ����طاقتش رو زیرم نشنوم بیخیالش نمی شم.......آروم دست هام رو از کمر باریکش باز کردم......
_ همینجا بمون.....
قدم های محکمم رو به سمت صداها برداشتم.........حالا چجوری باید دوری از این عروسک رو تحمل کنم......چجوری با این شعله هایی که از درون دارن منو میسوزونن کنار بیام........من طاقت دوری از اون بچه رو ندارم.......تحمل این موقعیت فقط از دست حضرت فیل بر میاد و بس.....
وقتی به بادیگارد ها رسیدم بینشون یک مرد نسبتا جوون رو دیدم......بادیگارد ها با دیدن من کنار رفتن......مرد با دیدن من ادای احترام کرد......
* درود بر ولیعهد این سرزمین وسیع.....
_ گفتی برام پیغامی اوردی
* سرورم،اعلیحضرت شمارو فرا خواندن
_ فرا خوانده؟
یک تای ابروم بالا پرید......باز چه نقشه ای تو سرشه؟.......دست هام رو به سینم زدم......
_ دلیل این فرا خوانی چیه؟
* اطلاعی ندارم سرورم.....
_ بسیار خب میتونی بری
مرد دوباره تعظیم کرد و رفت.......روبه بادیگارد ها کردم.....
_ ات رو ببرید امارت.......
من دل میکنم از همه ی این ممنوعه ها......این مرد ممنوعه.....این زندگیه ممنوعه......این عشق ممنوعه.......
_ قلبت میگه می خواد خودشو به من بسپاره اما ی توله ی سرکش هی جلوشو میگیره........
فقط یکم.....یکم دیگه مونده تا لب هام دوباره بتونن مزه ی اون دوتا شکلات تلخ رو بچشن......یکم دیگه مونده تا اسیر اون لب ها بشم.......من.....دارو بال بال میزنم برای مردی که شکنجه گرم بوده......مردی که قاتل روحم بوده.......این چشم ها.......چشم هاش قبلا فقط حس ترس رو القا می کردن اما الان........چرا تا به حال به این همه زیباییش پی نبرده بودم......اون لب های کمرنگ نرم......اون چشم های سیاه تر از شبش........اون عضله های پیچ دارش.......اون دست تتو کرده و رگ دارش........خال زیر لبش......وای.....خال زیر لبش......الان بیشتر از هر چیزی اون خال بهم چشمک می زد.........
_ به نظرت من باید با این توله ی چموش چیکار کنم هوم؟
قلبم با سرکشی تمام زیر دست های این مرد ضربان گرفته بود جوری که انگار می خواد از سینم جدا بشه در دست های این مرد فرود بیاد..........می خوام.....می خوام منو بین دست هاش فشار بده.....می خوام خودم رو با بوی عطرش خفه کنم.......می خوام دست های بزرگش رو روی نقطه به نقطه ی بدنم احساس کنم...........می خوام......من این حس لعنتی رو می خوام.....
^ شما نمی تونید از اینجا رد بشین
* ی پیغام مهم برای شاهزاده دارم
^ گفتم نمی تونی رد بشی
* این پیغام خیلی مهمه باید همین الان به ایشون برسونمش.....
( کوک ویو )
فقط یکم.....یکم دیگه مونده تا خودم رو با بوسیدن این توله ی چموش به مرز جنون ببرم......یکم دیگه تا سیراب بشم.......مزاحم های عوضی......از هرچی خرمگسه متنفرم.......حالا که مطمئن شدم که اونم منو می خواد پس این دفعه میزارم فرار کنه اما......اما دفعه ی بعدی تا صدای ناله های بی ����طاقتش رو زیرم نشنوم بیخیالش نمی شم.......آروم دست هام رو از کمر باریکش باز کردم......
_ همینجا بمون.....
قدم های محکمم رو به سمت صداها برداشتم.........حالا چجوری باید دوری از این عروسک رو تحمل کنم......چجوری با این شعله هایی که از درون دارن منو میسوزونن کنار بیام........من طاقت دوری از اون بچه رو ندارم.......تحمل این موقعیت فقط از دست حضرت فیل بر میاد و بس.....
وقتی به بادیگارد ها رسیدم بینشون یک مرد نسبتا جوون رو دیدم......بادیگارد ها با دیدن من کنار رفتن......مرد با دیدن من ادای احترام کرد......
* درود بر ولیعهد این سرزمین وسیع.....
_ گفتی برام پیغامی اوردی
* سرورم،اعلیحضرت شمارو فرا خواندن
_ فرا خوانده؟
یک تای ابروم بالا پرید......باز چه نقشه ای تو سرشه؟.......دست هام رو به سینم زدم......
_ دلیل این فرا خوانی چیه؟
* اطلاعی ندارم سرورم.....
_ بسیار خب میتونی بری
مرد دوباره تعظیم کرد و رفت.......روبه بادیگارد ها کردم.....
_ ات رو ببرید امارت.......
۳۸.۷k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.