فیک:ساسنگ فن من پارت۱۰۷
_این دوربین مخفی نیست؟
با شنیدن سوالی که با احتیاط تمام از دهنش بیرون پرید, آهی کشیدم و
گفتم:
-معلومه که نه احمق. . .
اینکه من ازش خوشم میومد هم نمیتونست این واقعیت که مغز پوکی داره
رو نفی کنه.
-باورم نمیشه. . .
سری تکون دادم و زیر لب برای خودم زمزمه کردم:
-منم باورم نمیشه که از تو خوشم اومده
با جلو اومدن ناگهانی صورتش, عقب رفتم و با ترس به پسری که مثل افراد
تسخیره شده نگاهم میکرد, چشم دوختم.
-باورم نمیشه کیم تهیونگ از من خوشش اومده. . .
با صدای تحلیل رفته ای که پر از شگفتی بود جمله اش رو به زبون آورد و
اینبار یقه ی لباسم رو بین دست هاش گرفت.
-پس حالا میتونم باهات هرکاری که میخواستمو انجام بدم؟
چشم هام از فرط وحشت گشاد شدن.
-چه کاری؟ چی داری میگی؟ ولم کن بشین سرجات
اینبار پوزخندی گوشه ی لبهاش نشست که این باور رو به من داد که قطعا
و یقینا روح شیطانی ای تسخیرش کرده.
-یه کاری مثل این. . .
لبهای غنچه شده اش رو به سمتم آورد که فریاد زدم:
-یـا. . . منحرف. . .
اما بی توجه به من لبهاش رو برای سومین بار در روز, به لبهای من رسوند و
بوسه ی نچندان سافتی رو شروع کرد.
اما قلبم چرا داشت انقدر تند و بی وقفه به قفسه ی سینه ام میکوبید و باعث
میشد تا تپش هاش رو تو گوش هام احساس کنم؟
جونگ کوک مثل یک طوفان بود که داشت تمام زندگی و عواطف به خواب
رفته ام رو دگرگون میکرد.
کاری که دلم میخواست بکنم این بود که تا ساعت های طولانی محکم
تر ببوسمش.
میخواستم طعم لبهاش رو به خوبی حفظ کنم.
جونگ کوک با اینکه یک دردسر بزرگ بنظر میرسید اما به همون اندازه
شیرین و دوست داشتنی بود.
اون پسر شیشه ی اکلیل و رنگی من بود که سالها بدنبالش گشته بودم و
حال بدستش آورده بودم.
___________
KOOKIE´S P.O.V
با رفتن تهیونگ به داخل اتاقش برای تعویض لباس, من هم ترجیح دادم تا
به آشپزخونه برم و با خوردن یک لیوان آب خنک, گر گرفتگی بدنم رو تا
حدی پایین بیارم.
دوست داشتم جیغ بزنم و از خوشحالی ده بار دور خونه رو بدوم.
درحالیکه زیر لب آهنگی رو میخوندم وارد آشپزخونه شدم.
مادر و پدرم درحالیکه چای میخوردن, بی توجه به من رو به یرین نشسته
بودن و در حال صحبت بودن.
پدرم فنجان چینی چای رو روی میز گذاشت و به یرین که کاغذ و
خودکاری تو دستش بود, اشاره کرد و گفت:
-دختر برادرمم بنویس
یرین ابروهاش رو درهم کشید و گفت:
-عمو. . . این یکی حداقل ده سالی باید ازش بزرگتر باشه
مادرم در تایید حرف خواهرزاده اش سری تکون داد و لب زد:
_درست میگه. . . تازه خوشگلم نیست. . .
پدرم به سمت مادرم برگشت و با تن صدای بالاتری جواب داد:
-معلومه که خوشگله. . . همه میگن به من رفته. . .
آخرین جرعه ی آبم رو نوشیدم و صندلی ای رو عقب کشیدم تا بنشینم.
-چخبره؟ در مورد چی دارید صحبت میکنید؟
پدرم به سمتم برگشت و پرسید:
-خوب شد اومدی. . . بنظرت دختر عمه ات هارا خوشگل نیست؟
ابرویی باال انداختم و جواب دادم:
-چرا خوشگله. . .
بشکنی زد و رو به اون دو نفر کرد.
-هارا رو بنویس تو لیست
با شکل گیری لبخند روی لبهای اون سه نفر, احساس بدی بهم دست داد.
با شنیدن سوالی که با احتیاط تمام از دهنش بیرون پرید, آهی کشیدم و
گفتم:
-معلومه که نه احمق. . .
اینکه من ازش خوشم میومد هم نمیتونست این واقعیت که مغز پوکی داره
رو نفی کنه.
-باورم نمیشه. . .
سری تکون دادم و زیر لب برای خودم زمزمه کردم:
-منم باورم نمیشه که از تو خوشم اومده
با جلو اومدن ناگهانی صورتش, عقب رفتم و با ترس به پسری که مثل افراد
تسخیره شده نگاهم میکرد, چشم دوختم.
-باورم نمیشه کیم تهیونگ از من خوشش اومده. . .
با صدای تحلیل رفته ای که پر از شگفتی بود جمله اش رو به زبون آورد و
اینبار یقه ی لباسم رو بین دست هاش گرفت.
-پس حالا میتونم باهات هرکاری که میخواستمو انجام بدم؟
چشم هام از فرط وحشت گشاد شدن.
-چه کاری؟ چی داری میگی؟ ولم کن بشین سرجات
اینبار پوزخندی گوشه ی لبهاش نشست که این باور رو به من داد که قطعا
و یقینا روح شیطانی ای تسخیرش کرده.
-یه کاری مثل این. . .
لبهای غنچه شده اش رو به سمتم آورد که فریاد زدم:
-یـا. . . منحرف. . .
اما بی توجه به من لبهاش رو برای سومین بار در روز, به لبهای من رسوند و
بوسه ی نچندان سافتی رو شروع کرد.
اما قلبم چرا داشت انقدر تند و بی وقفه به قفسه ی سینه ام میکوبید و باعث
میشد تا تپش هاش رو تو گوش هام احساس کنم؟
جونگ کوک مثل یک طوفان بود که داشت تمام زندگی و عواطف به خواب
رفته ام رو دگرگون میکرد.
کاری که دلم میخواست بکنم این بود که تا ساعت های طولانی محکم
تر ببوسمش.
میخواستم طعم لبهاش رو به خوبی حفظ کنم.
جونگ کوک با اینکه یک دردسر بزرگ بنظر میرسید اما به همون اندازه
شیرین و دوست داشتنی بود.
اون پسر شیشه ی اکلیل و رنگی من بود که سالها بدنبالش گشته بودم و
حال بدستش آورده بودم.
___________
KOOKIE´S P.O.V
با رفتن تهیونگ به داخل اتاقش برای تعویض لباس, من هم ترجیح دادم تا
به آشپزخونه برم و با خوردن یک لیوان آب خنک, گر گرفتگی بدنم رو تا
حدی پایین بیارم.
دوست داشتم جیغ بزنم و از خوشحالی ده بار دور خونه رو بدوم.
درحالیکه زیر لب آهنگی رو میخوندم وارد آشپزخونه شدم.
مادر و پدرم درحالیکه چای میخوردن, بی توجه به من رو به یرین نشسته
بودن و در حال صحبت بودن.
پدرم فنجان چینی چای رو روی میز گذاشت و به یرین که کاغذ و
خودکاری تو دستش بود, اشاره کرد و گفت:
-دختر برادرمم بنویس
یرین ابروهاش رو درهم کشید و گفت:
-عمو. . . این یکی حداقل ده سالی باید ازش بزرگتر باشه
مادرم در تایید حرف خواهرزاده اش سری تکون داد و لب زد:
_درست میگه. . . تازه خوشگلم نیست. . .
پدرم به سمت مادرم برگشت و با تن صدای بالاتری جواب داد:
-معلومه که خوشگله. . . همه میگن به من رفته. . .
آخرین جرعه ی آبم رو نوشیدم و صندلی ای رو عقب کشیدم تا بنشینم.
-چخبره؟ در مورد چی دارید صحبت میکنید؟
پدرم به سمتم برگشت و پرسید:
-خوب شد اومدی. . . بنظرت دختر عمه ات هارا خوشگل نیست؟
ابرویی باال انداختم و جواب دادم:
-چرا خوشگله. . .
بشکنی زد و رو به اون دو نفر کرد.
-هارا رو بنویس تو لیست
با شکل گیری لبخند روی لبهای اون سه نفر, احساس بدی بهم دست داد.
۳.۳k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.