daddy 1
"Mini"
قدماشو تند و سریع برمیداشت.حتی نمیدونست چند بار در طول راه زمین خورده ولی سوزش زانو های کوچک و سفیدش بهش میفهموند که زخم بدی برداشته و شاید داره خونریزی میکنه.
گریه هاش تبدیل به هق هق شده بود و همون جور توی هوای سرد میدوید.نمیدونست کجا بره ولی فقط میخواست دور بشه.
قلب کوچیکش شکسته و خورده شده بود.کلماتی که شنیده بود بدترین و ترسناک ترین کابوس اون دختر سیزده ساله بود.
گناهش چی بود چرا باید از فردی که عاشقانه اون رو مثل خدا میپرستید همچین کلماتی بشنوه؟
هوا تاریک بود و بوی نم نم بارون همه جارو پر کرده بود و صدای شلوپ شلوپ چاله های آب زیر پاش میون گریه هاش قاطی میشد.
اصلا کجا داشت میرفت؟آره درسته گم شده بود.
اما مدام اون کلمات توی ذهنش پلی میشد و قلبش رو بیشتر از قبل خورد میکرد(تو قاتلی...تو قاتل مادرتی!)
واقعا بود؟یک بچه کوچک میتونست قاتل کسی که اون رو به این دنیا آورده بود باشه؟(حالم ازت بهم میخوره...وقتایی که منو صدا میزنی بیشتر ازت متنفر میشم)
اشکاش بیشتر گونه هاشو خیس میکرد و سرما بیشتر اون رو میبلعید(دیگه منو صدا نزن دیگه بهم نگو بابا!من پدر تو نیستم از این به بعد حق نداری من رو بابا صدا بزنی فهمیدی)
چرا؟چرا باباش انقدر ازش متنفر بود؟حاضر بود همیشه کنارش اون حس معذب بودن رو به خاطر احساسات و واکنش های متغیر پدرش داشته باشه ولی باباش اینجوری باهاش حرف نزنه.از اینکه بهش گفته بود قاتل ناراحت نبود.از اینکه حالش ازش بهم میخورد ناراحت نبود.از این قلبش شکسته بود که باباش حق صدا زدنش رو ازش گرفته بود.
بالاخره نفس کم آورد و با همون گریه هاش ایستاد و اطرافشو نگاه کرد خیابان کاملا خلوط بود و انگار به یک پارک رسیده بود.باید کجا میرفت؟میتونست شب رو توی همین پارک بخوابه؟
به سمت یکی از نیمکتا حرکت کرد.نرسیده متوجه مرطوب بودن نمیکت های فلزی شده بود.شاید اگر کارتون پیدا میکرد میتونست روی نیمکت پهن کنه و روش بشینه ولی از کجا کارتون میورد؟
_هی دختر جون
با ترس و همون چشمای قرمز نگاهشو به دو پسری که به نظر ۱۸-۱۹ ساله میومدن داد.میتونست از اونا کمک بخواد؟
پسرا با لبخندی که برای مینی تازگی داشت نزدیک شدن.
حس خوبی دریافت نمیکرد ولی اون یک بچه خام بود که زود اعتماد میکرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
نامطمئن نگاهشو بین اون دو پسر گردوند. تیپ خیابونی داشتن و به نظر میتونستن بهش کمک کنن
_م..من..گم شدم..
دو پسر متقابلا نگاهی بهم انداختن. دوباره پسری که جلوتر وایستاده بود و کت مشکی رنگی داشت پرسید
_مامان بابات کجان؟
نمیتونست بگه مادر نداره و با پدرش دعواش شده
_از خونه زدم بیرون که هوا بخورم.گم شدم بابام باهام نیومده
مینی از ترس دستاش رو به بازوهاش گرفت تا کمی خودشو گرم کنه
قدماشو تند و سریع برمیداشت.حتی نمیدونست چند بار در طول راه زمین خورده ولی سوزش زانو های کوچک و سفیدش بهش میفهموند که زخم بدی برداشته و شاید داره خونریزی میکنه.
گریه هاش تبدیل به هق هق شده بود و همون جور توی هوای سرد میدوید.نمیدونست کجا بره ولی فقط میخواست دور بشه.
قلب کوچیکش شکسته و خورده شده بود.کلماتی که شنیده بود بدترین و ترسناک ترین کابوس اون دختر سیزده ساله بود.
گناهش چی بود چرا باید از فردی که عاشقانه اون رو مثل خدا میپرستید همچین کلماتی بشنوه؟
هوا تاریک بود و بوی نم نم بارون همه جارو پر کرده بود و صدای شلوپ شلوپ چاله های آب زیر پاش میون گریه هاش قاطی میشد.
اصلا کجا داشت میرفت؟آره درسته گم شده بود.
اما مدام اون کلمات توی ذهنش پلی میشد و قلبش رو بیشتر از قبل خورد میکرد(تو قاتلی...تو قاتل مادرتی!)
واقعا بود؟یک بچه کوچک میتونست قاتل کسی که اون رو به این دنیا آورده بود باشه؟(حالم ازت بهم میخوره...وقتایی که منو صدا میزنی بیشتر ازت متنفر میشم)
اشکاش بیشتر گونه هاشو خیس میکرد و سرما بیشتر اون رو میبلعید(دیگه منو صدا نزن دیگه بهم نگو بابا!من پدر تو نیستم از این به بعد حق نداری من رو بابا صدا بزنی فهمیدی)
چرا؟چرا باباش انقدر ازش متنفر بود؟حاضر بود همیشه کنارش اون حس معذب بودن رو به خاطر احساسات و واکنش های متغیر پدرش داشته باشه ولی باباش اینجوری باهاش حرف نزنه.از اینکه بهش گفته بود قاتل ناراحت نبود.از اینکه حالش ازش بهم میخورد ناراحت نبود.از این قلبش شکسته بود که باباش حق صدا زدنش رو ازش گرفته بود.
بالاخره نفس کم آورد و با همون گریه هاش ایستاد و اطرافشو نگاه کرد خیابان کاملا خلوط بود و انگار به یک پارک رسیده بود.باید کجا میرفت؟میتونست شب رو توی همین پارک بخوابه؟
به سمت یکی از نیمکتا حرکت کرد.نرسیده متوجه مرطوب بودن نمیکت های فلزی شده بود.شاید اگر کارتون پیدا میکرد میتونست روی نیمکت پهن کنه و روش بشینه ولی از کجا کارتون میورد؟
_هی دختر جون
با ترس و همون چشمای قرمز نگاهشو به دو پسری که به نظر ۱۸-۱۹ ساله میومدن داد.میتونست از اونا کمک بخواد؟
پسرا با لبخندی که برای مینی تازگی داشت نزدیک شدن.
حس خوبی دریافت نمیکرد ولی اون یک بچه خام بود که زود اعتماد میکرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
نامطمئن نگاهشو بین اون دو پسر گردوند. تیپ خیابونی داشتن و به نظر میتونستن بهش کمک کنن
_م..من..گم شدم..
دو پسر متقابلا نگاهی بهم انداختن. دوباره پسری که جلوتر وایستاده بود و کت مشکی رنگی داشت پرسید
_مامان بابات کجان؟
نمیتونست بگه مادر نداره و با پدرش دعواش شده
_از خونه زدم بیرون که هوا بخورم.گم شدم بابام باهام نیومده
مینی از ترس دستاش رو به بازوهاش گرفت تا کمی خودشو گرم کنه
۹.۸k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.