وسوسه شیرین:پارت ششم
وسوسه شیرین:پارت ششم
نیگان بود..با همون کت چرم ولی آشفته تر درو باز کرد و اومد تو سلولم...
×هی ریک..
ریک چونمو ول کرد و رفت نزدیکش
تو اینجا چیکار میکنی؟
×چه بلایی سر دختره آوردی؟صدای داد و فریاداتون تا پشت در سلول میاد..چرا انقد آزارش میدی..
_ این وظیفه منه که امنیت اینجا رو فراهم کنم..
×ولی ریک..من اونو پیدا کردم..پس من ازش بازرسی میکنم..اون مجرم برای خودمه..
بعدشم از کنار ریک رد شد..با دیدنم چهرش رفت تو هم..سریع اومد سمتمو دستشو گذاشت رو پیشونیم..
×اینکه تب داره..
تب؟
×آره..ببین بازوش زخمیه..یکمی رحم داشته باش ریک!
بعدشم دستمو باز و کرد بغلم کردش و بدو بدو از زندان بیرون اومد..گزاشتتم تو ماشینش و خودشم سوار شد..
×خون زیادی ازت رفته..نگران نباش..الان میرسیم پیش دکتر..چشمام نیمه باز بود
صورت عصبیش کم کم تار و تار تر میشد
چرا منو نجات داد؟ بعد از اونهمه بد و بیرایی که بهش گفتم؟ اصن من چرا اینجام؟ چرا یه وقتایی باهام مهربونن ولی یه وقتایی یجوری رفتار میکنن که انگار من یه هیولام؟
با عجله منو برد و روی تخت انداخت، یه پتوی نرم روم کشید و انگار داشت چیزایی بهم میگفتی. صداش واضح نبود
بعد از چند دقیقه دوباره خوابم برد. اما اینبار انگار با خیال راحت تری به خواب رفته بودم
انگار اینجا احساس بهتری داشتم
چند ساعت بعد
از روی تخت بیدار شدم
نیگان توی اشپزخونه بود و یه پیشبند قرمز بسته بود و همونطور که غذارو هم میزد با ریتم سوت میزد
«اوه.ببین کی بلخره از خواب بیدار شده..»
با قیافه پوکر بهش نگاه کردم
«هی درسته بهم نمیاد ولی دستپختم عالیه.. جودیت عاشق اسپاگتیای منه لازم نیست قیافتو اینجوری کنی»
+میخام برم بیرون!
_ ها؟ نه انگاری نفهمیدی... تو چندروز پیش من میمونی.. باید به یسری سوالا جواب بدی تا بتونیم بهت اعتماد کنیم و ازادت کنیم. پس حالا حالا ها مهمون منی(لبخند همیشگیش)
+من به سوالات مسخرتون جواب دادم
_ از نظر ریک کافی نبوده. تو که نمیخای دوباره برگردی پیش ریک؟؟
نیگان بود..با همون کت چرم ولی آشفته تر درو باز کرد و اومد تو سلولم...
×هی ریک..
ریک چونمو ول کرد و رفت نزدیکش
تو اینجا چیکار میکنی؟
×چه بلایی سر دختره آوردی؟صدای داد و فریاداتون تا پشت در سلول میاد..چرا انقد آزارش میدی..
_ این وظیفه منه که امنیت اینجا رو فراهم کنم..
×ولی ریک..من اونو پیدا کردم..پس من ازش بازرسی میکنم..اون مجرم برای خودمه..
بعدشم از کنار ریک رد شد..با دیدنم چهرش رفت تو هم..سریع اومد سمتمو دستشو گذاشت رو پیشونیم..
×اینکه تب داره..
تب؟
×آره..ببین بازوش زخمیه..یکمی رحم داشته باش ریک!
بعدشم دستمو باز و کرد بغلم کردش و بدو بدو از زندان بیرون اومد..گزاشتتم تو ماشینش و خودشم سوار شد..
×خون زیادی ازت رفته..نگران نباش..الان میرسیم پیش دکتر..چشمام نیمه باز بود
صورت عصبیش کم کم تار و تار تر میشد
چرا منو نجات داد؟ بعد از اونهمه بد و بیرایی که بهش گفتم؟ اصن من چرا اینجام؟ چرا یه وقتایی باهام مهربونن ولی یه وقتایی یجوری رفتار میکنن که انگار من یه هیولام؟
با عجله منو برد و روی تخت انداخت، یه پتوی نرم روم کشید و انگار داشت چیزایی بهم میگفتی. صداش واضح نبود
بعد از چند دقیقه دوباره خوابم برد. اما اینبار انگار با خیال راحت تری به خواب رفته بودم
انگار اینجا احساس بهتری داشتم
چند ساعت بعد
از روی تخت بیدار شدم
نیگان توی اشپزخونه بود و یه پیشبند قرمز بسته بود و همونطور که غذارو هم میزد با ریتم سوت میزد
«اوه.ببین کی بلخره از خواب بیدار شده..»
با قیافه پوکر بهش نگاه کردم
«هی درسته بهم نمیاد ولی دستپختم عالیه.. جودیت عاشق اسپاگتیای منه لازم نیست قیافتو اینجوری کنی»
+میخام برم بیرون!
_ ها؟ نه انگاری نفهمیدی... تو چندروز پیش من میمونی.. باید به یسری سوالا جواب بدی تا بتونیم بهت اعتماد کنیم و ازادت کنیم. پس حالا حالا ها مهمون منی(لبخند همیشگیش)
+من به سوالات مسخرتون جواب دادم
_ از نظر ریک کافی نبوده. تو که نمیخای دوباره برگردی پیش ریک؟؟
۷۶۹
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.