درگیر مافیاها فصل دوم/ پارت ۸
از زبان سویون:
اومدم بحثو عوض کنم چون از فضایی که پیش اومده بود خوشم نمیومد البته من به جونگکوک حق میدم که از سونگ هون خوشش نیاد ولی دلم نمیخواست این وضع ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: خب جونگکوک داداشم تازه رسیده خستس بنظرم بره یکم استراحت کنه تا شام آماده میشه
جونگکوک : آره پیشنهاد خوبیه
سونگ هون: خواهر عزیزم اتاقم کجاس؟
سویون: برو خدمتکار بهت میگه کجاس ...
از زبان جونگکوک: جی هون تو بغل سویون بود رفتم کنار سویون نشستم و گفتم : خب پسر کوچولومو بده که دلم حسابی میخوادش...
از سویون گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم جی هونم میخندید...
سویون داشت بیصدا نگام میکرد که آروم گفت: جونگکوکا
همینطور که داشتم برای جی هون ادا درمیاوردم جواب دادم: بله عزیزم
سویون: میدونم از سونگ هون خوشت نمیاد ولی اون زیاد اینجا نمیمونه به زودی میره
رومو کردم به سویون و با لبخند بهش گفتم: نمیخواد خودتو نگران کنی و احساس کنی بین ما دوتا گیر افتادی خیالت راحت باشه
سویون اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت: عاشقتم
از زبان سویون: وقتی بوسیدمش جونگکوک سرشو آورد جلو و میخواست ببوستم که یهو پشیمون شد و برگشت سر جاش و گفت: جی هون تو این صحنه رو نگاه نکن بعدشم دستشو آروم گذاشت رو چشمای جی هون و اومد لبمو بوسید که من خندم گرفت و عقب رفتم و گفتم: از دست تو جونگکوک ؛ راستی یه چیزی بگم
جونگکوک: بگو
سویون: امشب به تهیونگ و یوری هم بگم بیان اینجا دور هم شام بخوریم میخوام سونگ هون رو هم ببینن
جونگکوک مکث کرد انگار کمی شک داشت ولی بلاخره گفت: آره زنگ بزن بیان
به یوری زنگ زدم که قبول کرد بیان منم رفتم به خدمتکار گفتم که مهمونامون زیاد شدن و سنگ تموم بزاره...
از زبان تهیونگ: توی اتاق نشسته بودم و داشتم یسری کارای شرکت رو انجام میدادم که یوری اومد تو اتاق و یه صندلی آورد کنارم ساکت نشست؛ پرسیدم: یونا کجاس؟
یوری: تو اتاقش بازی میکنه
تهیونگ: چیزی شده؟
یوری: نه چیزی نشده چطور؟
تهیونگ: آخه خیلی ساکتی حس میکنم میخوای یه چیزی بگی
یوری: چیز مهمی نیست فقط سویون زنگ زد که شام بریم خونشون
تهیونگ: ما که تازه همو دیدیم برای چی بریم
یوری: آخه بخاطر برادرش مهمونی گرفته میخواد مارو بهش معرفی کنه
تهیونگ: قبول کردی؟
یوری: امممم آره
تهیونگ: باشه
یوری:ولی خب چیزیم به شب نمونده باید زود آماده بشیم
تهیونگ: یه ربع صبر کنی من کارم تموم میشه میام
یوری: باشه عشقم منم پیشت میمونم...
یوری سرشو گذاشت رو شونم و دستشو دورم حلقه کرد که گفتم: عزیزم اینطوری که منو گرفتی نمیتونم بنویسم ؛ توجهی به حرفم نکرد و گفت: تهیونگ برادر سویون چجور آدمیه؟
خودکارمو رو میز گذاشتم و گفتم: نگرانیت برای چیه؟ از صبح کلی گفتم نمیخواد بترسی...
شرط: ۶۰ لایک
اومدم بحثو عوض کنم چون از فضایی که پیش اومده بود خوشم نمیومد البته من به جونگکوک حق میدم که از سونگ هون خوشش نیاد ولی دلم نمیخواست این وضع ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: خب جونگکوک داداشم تازه رسیده خستس بنظرم بره یکم استراحت کنه تا شام آماده میشه
جونگکوک : آره پیشنهاد خوبیه
سونگ هون: خواهر عزیزم اتاقم کجاس؟
سویون: برو خدمتکار بهت میگه کجاس ...
از زبان جونگکوک: جی هون تو بغل سویون بود رفتم کنار سویون نشستم و گفتم : خب پسر کوچولومو بده که دلم حسابی میخوادش...
از سویون گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم جی هونم میخندید...
سویون داشت بیصدا نگام میکرد که آروم گفت: جونگکوکا
همینطور که داشتم برای جی هون ادا درمیاوردم جواب دادم: بله عزیزم
سویون: میدونم از سونگ هون خوشت نمیاد ولی اون زیاد اینجا نمیمونه به زودی میره
رومو کردم به سویون و با لبخند بهش گفتم: نمیخواد خودتو نگران کنی و احساس کنی بین ما دوتا گیر افتادی خیالت راحت باشه
سویون اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت: عاشقتم
از زبان سویون: وقتی بوسیدمش جونگکوک سرشو آورد جلو و میخواست ببوستم که یهو پشیمون شد و برگشت سر جاش و گفت: جی هون تو این صحنه رو نگاه نکن بعدشم دستشو آروم گذاشت رو چشمای جی هون و اومد لبمو بوسید که من خندم گرفت و عقب رفتم و گفتم: از دست تو جونگکوک ؛ راستی یه چیزی بگم
جونگکوک: بگو
سویون: امشب به تهیونگ و یوری هم بگم بیان اینجا دور هم شام بخوریم میخوام سونگ هون رو هم ببینن
جونگکوک مکث کرد انگار کمی شک داشت ولی بلاخره گفت: آره زنگ بزن بیان
به یوری زنگ زدم که قبول کرد بیان منم رفتم به خدمتکار گفتم که مهمونامون زیاد شدن و سنگ تموم بزاره...
از زبان تهیونگ: توی اتاق نشسته بودم و داشتم یسری کارای شرکت رو انجام میدادم که یوری اومد تو اتاق و یه صندلی آورد کنارم ساکت نشست؛ پرسیدم: یونا کجاس؟
یوری: تو اتاقش بازی میکنه
تهیونگ: چیزی شده؟
یوری: نه چیزی نشده چطور؟
تهیونگ: آخه خیلی ساکتی حس میکنم میخوای یه چیزی بگی
یوری: چیز مهمی نیست فقط سویون زنگ زد که شام بریم خونشون
تهیونگ: ما که تازه همو دیدیم برای چی بریم
یوری: آخه بخاطر برادرش مهمونی گرفته میخواد مارو بهش معرفی کنه
تهیونگ: قبول کردی؟
یوری: امممم آره
تهیونگ: باشه
یوری:ولی خب چیزیم به شب نمونده باید زود آماده بشیم
تهیونگ: یه ربع صبر کنی من کارم تموم میشه میام
یوری: باشه عشقم منم پیشت میمونم...
یوری سرشو گذاشت رو شونم و دستشو دورم حلقه کرد که گفتم: عزیزم اینطوری که منو گرفتی نمیتونم بنویسم ؛ توجهی به حرفم نکرد و گفت: تهیونگ برادر سویون چجور آدمیه؟
خودکارمو رو میز گذاشتم و گفتم: نگرانیت برای چیه؟ از صبح کلی گفتم نمیخواد بترسی...
شرط: ۶۰ لایک
۲۵.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.