رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیونهم
بعدیهسلام،علیکمختصر
در یخچال رو باز کردم ، بهبه ماکارونی🤤
قابلمه رو در آوردم و گذاشتم رو گاز و رفتم تو اتاقم
نهج البلاغه ای رو که روی میزم بود رو باز کردم
معمولا در اوغات فراغتم نهج البلاغه رو از عربی به انگلیسی ترجمه میکردم
الان حدودا نصفش رو انجام داده بودم
نیم ساعت بود که مشغولش بودم
که صدای زهرا در اومد
-غذا نمیخوای بخوری داداش؟
- چرا اومدم...
زهرا برام غذا کشید و از آشپزخونه رفت بیرون
غذامو که تموم کردم از روی مبل بلند شد
به پهنای صورتش میخندید
با تعجب نگاهش کردم !
قیافه ی منو که دید خندش عمیق تر شد:/
- پس چرا به من چیزی نگفتی؟
- چی؟
برگه ی توی دستشو آورد بالا
-عهه این مال منه ، بدش به من
- نه محمد این پیش من میمونه
- شونه هامو بالا انداختم و رفتم توی اتاقم
حوصلهیجروبحثنداشتم
کیفم و یک کیسه پر کتاب رو برداشتم
زهرا موقع بیرون رفتنم ایستاد جلوم ، ماشاالله به داداشم ، ایشالا به همین زودیا خانمت باهات اینا رو پخش کنه☺️...
مات نگاهش کردم چی میگه واسه خودش🤨؟
یعنی حسین چیزی نوشته بود توی برگه؟
کاش تا آخر میخوندمش😐🤦🏻♂..
بی خیال شدم و زدم به دل جاده
قبلش رفتم مسجد ، نصف کتابا رو تحویل واحد خواهران دادم و نصف دیگه ش رو خودم بردم واسه توزیع ..
چفیه م رو از شونم بر داشتم و توی ماشین گذاشتم
چهارتا کتاب ور داشتم و رفتم تو پارک ..
چند تا پسر که یه گوشه نشسته بودن و سیگار میکشیدن توجه م رو جلب کردن
- سلام داشیا😎!
یه نگاه به یقه ی کیپم و لباسهای گشاد و قهوه ایم و محاسنم و یه نگاه به لهجه ی لاتیم😶
بنده های خدا یک لحظه ماتشون برد 😅..
- سلام...
سیگار رو از لبش کشیدم ، این آشغالا چیه🤨؟
- عمو اومدی امربه معروف🤣؟
ما خیلی پست تر از این حرفاییم که آدم شیم
خر ما دیگه از پل گذشته خخخ😝!
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم
نه اومدم ببرمتون تفریح با من بیاید🙃..
با هر زحمتی که بود نشوندمشون تو ماشین
به هر کدومشون یه کتاب دادم
و بهشون گوش زد کردم که حق ندارن تو ماشین سیگار بکشن!
بردمشون وسط بازار
خب رفقا هر کدومتون ۵ تا کتاب بگیره دستش
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_سیونهم
بعدیهسلام،علیکمختصر
در یخچال رو باز کردم ، بهبه ماکارونی🤤
قابلمه رو در آوردم و گذاشتم رو گاز و رفتم تو اتاقم
نهج البلاغه ای رو که روی میزم بود رو باز کردم
معمولا در اوغات فراغتم نهج البلاغه رو از عربی به انگلیسی ترجمه میکردم
الان حدودا نصفش رو انجام داده بودم
نیم ساعت بود که مشغولش بودم
که صدای زهرا در اومد
-غذا نمیخوای بخوری داداش؟
- چرا اومدم...
زهرا برام غذا کشید و از آشپزخونه رفت بیرون
غذامو که تموم کردم از روی مبل بلند شد
به پهنای صورتش میخندید
با تعجب نگاهش کردم !
قیافه ی منو که دید خندش عمیق تر شد:/
- پس چرا به من چیزی نگفتی؟
- چی؟
برگه ی توی دستشو آورد بالا
-عهه این مال منه ، بدش به من
- نه محمد این پیش من میمونه
- شونه هامو بالا انداختم و رفتم توی اتاقم
حوصلهیجروبحثنداشتم
کیفم و یک کیسه پر کتاب رو برداشتم
زهرا موقع بیرون رفتنم ایستاد جلوم ، ماشاالله به داداشم ، ایشالا به همین زودیا خانمت باهات اینا رو پخش کنه☺️...
مات نگاهش کردم چی میگه واسه خودش🤨؟
یعنی حسین چیزی نوشته بود توی برگه؟
کاش تا آخر میخوندمش😐🤦🏻♂..
بی خیال شدم و زدم به دل جاده
قبلش رفتم مسجد ، نصف کتابا رو تحویل واحد خواهران دادم و نصف دیگه ش رو خودم بردم واسه توزیع ..
چفیه م رو از شونم بر داشتم و توی ماشین گذاشتم
چهارتا کتاب ور داشتم و رفتم تو پارک ..
چند تا پسر که یه گوشه نشسته بودن و سیگار میکشیدن توجه م رو جلب کردن
- سلام داشیا😎!
یه نگاه به یقه ی کیپم و لباسهای گشاد و قهوه ایم و محاسنم و یه نگاه به لهجه ی لاتیم😶
بنده های خدا یک لحظه ماتشون برد 😅..
- سلام...
سیگار رو از لبش کشیدم ، این آشغالا چیه🤨؟
- عمو اومدی امربه معروف🤣؟
ما خیلی پست تر از این حرفاییم که آدم شیم
خر ما دیگه از پل گذشته خخخ😝!
دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم
نه اومدم ببرمتون تفریح با من بیاید🙃..
با هر زحمتی که بود نشوندمشون تو ماشین
به هر کدومشون یه کتاب دادم
و بهشون گوش زد کردم که حق ندارن تو ماشین سیگار بکشن!
بردمشون وسط بازار
خب رفقا هر کدومتون ۵ تا کتاب بگیره دستش
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۷.۵k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.