پرستار بچم پارت ۵۹
_____________________________________
راوی:چند ساعتی گذشته بود همه خواب بودن به جز کوک دکتر اومد و وقتی دید کل خانوادش خوابن با کوک حرف زد و اجازه داد تا پسر اونو ببینه اشکاش و پاک کرد دم در اتاق وایساد
لباساشو درست کرد و وارد اتاق شد، دختر داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد با صدای باز شدن ار نگاهش و به در داد با دیدن کوک حجم زیادی غم روی قلبش نشست نگاهش و گرفت و دوباره به بیرون داد
پسر سرشو آروم پایین انداخت و روی صندلی کنار تخت نشست دست دختر و گرفت که پسش زد:)
کوک:ات
ات:برو بیرون*اروم،بغض*
کوک:ات من....
ات:گفتم برو بیرونن نمیشنویییییییییی*جیغ و گریه*
کوک:بزار پیشت باشم لطفا*بغض*
ات:برو بیرون برو بیرون برو بیرونننننننننننن جیمیننننن *جیغ و گریه*
راوی:داداشش با جیغ نفسش از خواب پرید با سرعت خودش و به اتاق رسوند و با دیدن کوک توی اتاق اخماش توی هم رفت پسر دیگه نا امید شد آروم از اتاق بیرون اومد ، وارد آسانسور شد و طبقه آخر و زد
بعد چند ثانیه آسانسور وایساد،خارج شد و لبه ی ساختمان نشست اشکاش دونه دونه مثل تیله های رنگی پایین میومد دیگه امیدی نداشت بدبخت پسرش!
که باید همچین عذاب هایی رو توی سن کم تجربه کنه کم کم گریه اش تبدیل به قهقه شد ولی همش از فشار بود! نیم ساعتی گذشته بود به منظره رو به روش نگاه کرد ساعتش رو نگاه کرد 5:8 clock منظره جالبی بود
ترکیب رنگ آبی و طلوع آفتاب لبخندی زد بلند شد و لبهی ساختمان وایساد نفس عمیقی کشید و خودش رو آروم از این همه دردسر آزاد کرد و آروم در هینی که پایین میرفت لب زد : " خدافظ عشق طلاییم ببخشید نتونستم ازت مراقبت کنم:)"
راوی:چند ساعتی گذشته بود همه خواب بودن به جز کوک دکتر اومد و وقتی دید کل خانوادش خوابن با کوک حرف زد و اجازه داد تا پسر اونو ببینه اشکاش و پاک کرد دم در اتاق وایساد
لباساشو درست کرد و وارد اتاق شد، دختر داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد با صدای باز شدن ار نگاهش و به در داد با دیدن کوک حجم زیادی غم روی قلبش نشست نگاهش و گرفت و دوباره به بیرون داد
پسر سرشو آروم پایین انداخت و روی صندلی کنار تخت نشست دست دختر و گرفت که پسش زد:)
کوک:ات
ات:برو بیرون*اروم،بغض*
کوک:ات من....
ات:گفتم برو بیرونن نمیشنویییییییییی*جیغ و گریه*
کوک:بزار پیشت باشم لطفا*بغض*
ات:برو بیرون برو بیرون برو بیرونننننننننننن جیمیننننن *جیغ و گریه*
راوی:داداشش با جیغ نفسش از خواب پرید با سرعت خودش و به اتاق رسوند و با دیدن کوک توی اتاق اخماش توی هم رفت پسر دیگه نا امید شد آروم از اتاق بیرون اومد ، وارد آسانسور شد و طبقه آخر و زد
بعد چند ثانیه آسانسور وایساد،خارج شد و لبه ی ساختمان نشست اشکاش دونه دونه مثل تیله های رنگی پایین میومد دیگه امیدی نداشت بدبخت پسرش!
که باید همچین عذاب هایی رو توی سن کم تجربه کنه کم کم گریه اش تبدیل به قهقه شد ولی همش از فشار بود! نیم ساعتی گذشته بود به منظره رو به روش نگاه کرد ساعتش رو نگاه کرد 5:8 clock منظره جالبی بود
ترکیب رنگ آبی و طلوع آفتاب لبخندی زد بلند شد و لبهی ساختمان وایساد نفس عمیقی کشید و خودش رو آروم از این همه دردسر آزاد کرد و آروم در هینی که پایین میرفت لب زد : " خدافظ عشق طلاییم ببخشید نتونستم ازت مراقبت کنم:)"
۲۱۳.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.