مافیای من
part:۱
ویو یونا. همیشه از مافیا ها بدم میومد چون هیچ احساسی ندارن و فقط آدم میکشن از اینکه همچین کسایی هم وجود دارن که آدم میکشن متنفرم. تا وقتی که ۱۲ سالم بود نمیدونستم پدرم مافیاست و همیشه فکر میکردم اون فقط رئیس شرکتهای بزرگه اما توی شب جشن تولد ۱۳ سالگیم برام روشن شد و حقیقت معلوم شد
فلش بک
ویو یونا. چشمامو بستم تا ارزو کنم و بعد از اون شمع تولدم رو فوت کنم که یهو با صدای بلند یکی از بادیگارد ها چشمان ترسیدم رو باز کردم
*قربان بهمون حمله شده( بلند و اصبانی)
سوک کیونگ. ... دستور بده افراد حاضر شن منم الان میام
* چشم قربان( میره)
ویو یونا. اشکام بدون وقفه میومدن و وقتی که مادرم وضعیتمو دید سعی کرد منو به اتاقم ببره
دستای لرزون... چشمایی که مردمکشون از ترس میلرزید و اشکایی که بدون اراده ریخته میشد
یونا. م...مامان..بابا.. ماف.یاست؟
نام را. خب.. راستش اره.... الان دیگه بزرگ شدی باید قبول کنی که پدرت مافیاست
یونا. .. و..لی من ..از مافیا ها ..میترسم... اونا فقط اد.م ها رو میکشن
نام را. نه عزیزم این طور نیست حالا یکم بخواب و اشکاتو پاک کن
یونا. میترسم.. نمیتونم.. بخوابم
نام را. مطمئن باش افراد پدرت اونقدر قوی هستن که دشمن رو شکست بدن
یونا. چرا... چرا این اتفاق.. باید شب تولد من.. بیوفته؟( گریه و ترسیده)
نام را. دخترکم اتفاق نمیگه کی میاد.... میدونم سخته که بخوای قبول کنی ولی این حقیقته بهتره همین الان باهاش روبه رو بشی
ویو یونا.سعی کردم گریه نکنم ولی موفق نبودم همین طور که آروم اشک میریختم متوجه شدم که دیگه صدای تیر و تفنگ نمیاد ترسیده داخل خودم جمع شدم و زیر پتو رفتم و سعی کردم بخوابم....
روز بعد...
ویو یونا. همیشه از مافیا ها بدم میومد چون هیچ احساسی ندارن و فقط آدم میکشن از اینکه همچین کسایی هم وجود دارن که آدم میکشن متنفرم. تا وقتی که ۱۲ سالم بود نمیدونستم پدرم مافیاست و همیشه فکر میکردم اون فقط رئیس شرکتهای بزرگه اما توی شب جشن تولد ۱۳ سالگیم برام روشن شد و حقیقت معلوم شد
فلش بک
ویو یونا. چشمامو بستم تا ارزو کنم و بعد از اون شمع تولدم رو فوت کنم که یهو با صدای بلند یکی از بادیگارد ها چشمان ترسیدم رو باز کردم
*قربان بهمون حمله شده( بلند و اصبانی)
سوک کیونگ. ... دستور بده افراد حاضر شن منم الان میام
* چشم قربان( میره)
ویو یونا. اشکام بدون وقفه میومدن و وقتی که مادرم وضعیتمو دید سعی کرد منو به اتاقم ببره
دستای لرزون... چشمایی که مردمکشون از ترس میلرزید و اشکایی که بدون اراده ریخته میشد
یونا. م...مامان..بابا.. ماف.یاست؟
نام را. خب.. راستش اره.... الان دیگه بزرگ شدی باید قبول کنی که پدرت مافیاست
یونا. .. و..لی من ..از مافیا ها ..میترسم... اونا فقط اد.م ها رو میکشن
نام را. نه عزیزم این طور نیست حالا یکم بخواب و اشکاتو پاک کن
یونا. میترسم.. نمیتونم.. بخوابم
نام را. مطمئن باش افراد پدرت اونقدر قوی هستن که دشمن رو شکست بدن
یونا. چرا... چرا این اتفاق.. باید شب تولد من.. بیوفته؟( گریه و ترسیده)
نام را. دخترکم اتفاق نمیگه کی میاد.... میدونم سخته که بخوای قبول کنی ولی این حقیقته بهتره همین الان باهاش روبه رو بشی
ویو یونا.سعی کردم گریه نکنم ولی موفق نبودم همین طور که آروم اشک میریختم متوجه شدم که دیگه صدای تیر و تفنگ نمیاد ترسیده داخل خودم جمع شدم و زیر پتو رفتم و سعی کردم بخوابم....
روز بعد...
۱.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.