پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part16
: ایکاش که شوخی بود ماری اما نیست تو باید از اینجا بری تا زنده بمونیـ
: ولی من نمیخوام من همینجا هم میتونم از خودم محافظت کنم
پرفسور مکگوناگال: تو نمیتونی از خودت محافظت بکنی ماریانا، یادت نیس چند روز پیش بدون اینکه خودت بفهمی توسط یه نور شیطانی به طرف جنگل ممنوعه رفتی، یا همین دیروز که از توی چاه پیدات کردیم فک کردی اگه تو هرکدوم از این اتفاقا نبودیم الان کجا بودی؟
همه اینا دارن نشون میدن که وقتشه از هاگوارتز فاصله بگیری تا دشمنا نتونن پیدات کنن و بهت مبادا صدمه ای بزنن دختر قشنگم
با شنیدن یاد اوری اتفاقای افتاده اللخصوص بلایی که مالفوی سرم اورد نفرتم بهش چند برابر شدم و اشک تو چشام حلقه زد
پدر: خب ماری عزیزم اماده شو تو فردا شب از اینجا میری ساختمون سیاه تا از خطرات در امن و امان بمونی و هیچکس نتونه پیدات کنه
: ولی پدر اخه فردا....
نذاشت حرفم تموم بشه که گفت: بله همین فردا حالاهم برو بخواب تا برای فردا اماده شی
با ناچاری و نا امیدی تموم سر تکون دادمو از اتاق بیرون رفتم به محض اینکه در بسته شد شروع کردم به دوئیدن رفتم نشستم رو چمنا و یرموکذاشتم بین پاهام گریه کردم، نمیخواستم از اینجا برم ولی مجبور بودم داشتم همینطوری گریه میکردم و بارونم داشت با صاعقه رو سرم میباریدکه دیدم یکی اومد بالا سرم سرمو گرفتم بالا دیدم مالفوی عوضیه...
: واس چی اومدی هاا؟ اومدی به بدبختبم نکا کنیو بخندی؟
دراکو: نه، نه اومدم ازت معذرت خواهی کنم
: چه معذرت خواهی؟.... از جام بلند شدم، اومدی ازم معذرت بخوای که چی، خواست دهنشو باز کنه ی چیزی بگه که گفتم اصلا همش تقصیر توعع احمقه ازت متنفرم دراکو مالفوی... بعدشم گذاشتم اومدم اتاقم صدای رعدو برق اتاقو گرفته بود با گریه و زاری چمدونمو در اوردم با چوب دستیم یک به یک همه وسایلامو جمع کردم و تو ذهنم هزار تا مسئله با هم درگیر بود چمدونامو بستم رفتم دراز کشیدم رو تخت هنوزم چشام مثل اسمون رو سرم بارونی بود چشامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد که دیدم صبحه....
#part16
: ایکاش که شوخی بود ماری اما نیست تو باید از اینجا بری تا زنده بمونیـ
: ولی من نمیخوام من همینجا هم میتونم از خودم محافظت کنم
پرفسور مکگوناگال: تو نمیتونی از خودت محافظت بکنی ماریانا، یادت نیس چند روز پیش بدون اینکه خودت بفهمی توسط یه نور شیطانی به طرف جنگل ممنوعه رفتی، یا همین دیروز که از توی چاه پیدات کردیم فک کردی اگه تو هرکدوم از این اتفاقا نبودیم الان کجا بودی؟
همه اینا دارن نشون میدن که وقتشه از هاگوارتز فاصله بگیری تا دشمنا نتونن پیدات کنن و بهت مبادا صدمه ای بزنن دختر قشنگم
با شنیدن یاد اوری اتفاقای افتاده اللخصوص بلایی که مالفوی سرم اورد نفرتم بهش چند برابر شدم و اشک تو چشام حلقه زد
پدر: خب ماری عزیزم اماده شو تو فردا شب از اینجا میری ساختمون سیاه تا از خطرات در امن و امان بمونی و هیچکس نتونه پیدات کنه
: ولی پدر اخه فردا....
نذاشت حرفم تموم بشه که گفت: بله همین فردا حالاهم برو بخواب تا برای فردا اماده شی
با ناچاری و نا امیدی تموم سر تکون دادمو از اتاق بیرون رفتم به محض اینکه در بسته شد شروع کردم به دوئیدن رفتم نشستم رو چمنا و یرموکذاشتم بین پاهام گریه کردم، نمیخواستم از اینجا برم ولی مجبور بودم داشتم همینطوری گریه میکردم و بارونم داشت با صاعقه رو سرم میباریدکه دیدم یکی اومد بالا سرم سرمو گرفتم بالا دیدم مالفوی عوضیه...
: واس چی اومدی هاا؟ اومدی به بدبختبم نکا کنیو بخندی؟
دراکو: نه، نه اومدم ازت معذرت خواهی کنم
: چه معذرت خواهی؟.... از جام بلند شدم، اومدی ازم معذرت بخوای که چی، خواست دهنشو باز کنه ی چیزی بگه که گفتم اصلا همش تقصیر توعع احمقه ازت متنفرم دراکو مالفوی... بعدشم گذاشتم اومدم اتاقم صدای رعدو برق اتاقو گرفته بود با گریه و زاری چمدونمو در اوردم با چوب دستیم یک به یک همه وسایلامو جمع کردم و تو ذهنم هزار تا مسئله با هم درگیر بود چمدونامو بستم رفتم دراز کشیدم رو تخت هنوزم چشام مثل اسمون رو سرم بارونی بود چشامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد که دیدم صبحه....
۲.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.