فیک تهیونگ پارت آخر
یک سال بعد
از زبان ا/ت
توی آرایشگاه بودم میا و مینجا هم باهام بودن گوشیم زنگ خورد برش داشتم جیمین بود که گفت: ا/ت تو تهیونگ رو ندیدی
عروسی تو حیاط عمارتشون بود
گفتم : نه چطور مگه ؟
گفت : از صبح غیبش زده ، توی همین حین آرایشگر گفت کارتون تموم شد بلند شدم و گفتم : یعنی چی نیست خب شاید رفته جایی میاد دیگه
جیمین گفت : باشه.. راننده رو فرستادم دنبالت میام مینجا جدا میان تو با راننده بیا
گفتم : خیلی خب.. قطع کردم
بلند شدم از آرایشگر تشکر کردم لباس عروسیم رو بالا گرفتم با کمک میا مینجا سوار ماشین شدم میا گفت: خوشبگذره خوشگله
گفتم : وا مگه کجا میرم دارم میام عمارت دیگه
مینجا گفت : بابا میا رو ولش کن برو خداحافظ
در رو بست و راننده حرکت کرد اما نمیرفت سمته عمارت گفتم : ببخشید کجا میریم
راننده گفت : منو ببخشید خانم ولی اجازه ندارم بهتون چیزی بگم
یعنی چی ؟
ساکت شدم تا رسیدیم راننده گفت : رسیدیم خانم
گفتم : اینجا کجاست..اومدیم خارج شهر
پیاده شدم هوا سرده باد میزد و تور سرم رو میداد بالا یه خونه بزرگ چوبی بود با یه حیاط بزرگ که با تور های سفید تزیین شده بودن حالا فهمیدم قضیه چیه
از پشت درخت یه مرده کت و شلوار پوش که مرده من بود اومد بیرون.. خندیدم که باعث خنده های اون شد با خنده هام یاد روزایی که گذشت افتادم...میخواستم برم اما برگشتم خیلیا مانع ما دوتا شدن اما از راهمون کنار زدیم همشون رو..توی این یک سال با چه بلا هایی که سر نکردیم چه زخم ها و چه غصه هایی که نخوردیم اما با همه اینا کسی که بخاطرش الان اینجام همین مرده روبه رومه با لبخندی که داشتم یه قطره اشک از چشمم چکید خودشو رسوند بهم و گفت : نبینم گریه کنی عشقم
گفتم : نه گریه نمیکنم آخه آرایشم خراب میشه
گفت : ممنونم که کنارم موندی خیلی دوست دارم
گفتم : اما من دوست ندارم..چون عاشقتم
بغلش کردم این بعد از بغل مادرم تنها بغلی بود که حس آرامش بهم منتقل میکرد..همین
پایان
از زبان ا/ت
توی آرایشگاه بودم میا و مینجا هم باهام بودن گوشیم زنگ خورد برش داشتم جیمین بود که گفت: ا/ت تو تهیونگ رو ندیدی
عروسی تو حیاط عمارتشون بود
گفتم : نه چطور مگه ؟
گفت : از صبح غیبش زده ، توی همین حین آرایشگر گفت کارتون تموم شد بلند شدم و گفتم : یعنی چی نیست خب شاید رفته جایی میاد دیگه
جیمین گفت : باشه.. راننده رو فرستادم دنبالت میام مینجا جدا میان تو با راننده بیا
گفتم : خیلی خب.. قطع کردم
بلند شدم از آرایشگر تشکر کردم لباس عروسیم رو بالا گرفتم با کمک میا مینجا سوار ماشین شدم میا گفت: خوشبگذره خوشگله
گفتم : وا مگه کجا میرم دارم میام عمارت دیگه
مینجا گفت : بابا میا رو ولش کن برو خداحافظ
در رو بست و راننده حرکت کرد اما نمیرفت سمته عمارت گفتم : ببخشید کجا میریم
راننده گفت : منو ببخشید خانم ولی اجازه ندارم بهتون چیزی بگم
یعنی چی ؟
ساکت شدم تا رسیدیم راننده گفت : رسیدیم خانم
گفتم : اینجا کجاست..اومدیم خارج شهر
پیاده شدم هوا سرده باد میزد و تور سرم رو میداد بالا یه خونه بزرگ چوبی بود با یه حیاط بزرگ که با تور های سفید تزیین شده بودن حالا فهمیدم قضیه چیه
از پشت درخت یه مرده کت و شلوار پوش که مرده من بود اومد بیرون.. خندیدم که باعث خنده های اون شد با خنده هام یاد روزایی که گذشت افتادم...میخواستم برم اما برگشتم خیلیا مانع ما دوتا شدن اما از راهمون کنار زدیم همشون رو..توی این یک سال با چه بلا هایی که سر نکردیم چه زخم ها و چه غصه هایی که نخوردیم اما با همه اینا کسی که بخاطرش الان اینجام همین مرده روبه رومه با لبخندی که داشتم یه قطره اشک از چشمم چکید خودشو رسوند بهم و گفت : نبینم گریه کنی عشقم
گفتم : نه گریه نمیکنم آخه آرایشم خراب میشه
گفت : ممنونم که کنارم موندی خیلی دوست دارم
گفتم : اما من دوست ندارم..چون عاشقتم
بغلش کردم این بعد از بغل مادرم تنها بغلی بود که حس آرامش بهم منتقل میکرد..همین
پایان
۱۲۰.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.