ماه و ریون پارت ۳ 🌙 ♡
ریون : اومدن میکاپمون کردن بعدم لباس دادن پوشیدیم و دنبال بابام رفتیم تا ببرنمون جایه پادشاه و پسراش .... بعد چند مین رسیدیم به سالن سرمون پایین بود که پادشاه گف :
" خودشونو معرفی کنن .
* همه خودشونو معرفی کردن تا رسید به ریون .....
ریون : اسمم ریونه !
" اومم خوبه اسمت با رسم همخونی داره .
/ مگه معنیش چی میشه ارباب ؟
" دختر تاریکی !
بگذریم پسرا ؟!
کوک : هوا بیا دنبالم .
جین : جانا بیا دنبالم .
نامجون: الورا بیا دنبالم .
جیهوپ: هانا بیا دنبالم .
جیمین : آنیت بیا دنبالم.
یونگی : میناسا بیا دنبالم .
* همه رفتن پادشاه و پدر دخترا هم رفتن فقط تهیونگ و ریون مونده بودن تهیونگ با نیشخند و قدم های ارومی نزدیک ریون شد و دم گوشش زمزمه کرد:
تهیونگ: مراقب خودت باش کوچولو !!!
ریون : بعدم تویه چشم بهم زدن غیب شد واقعا آدم های این خونه عجیبن.
توجهی نکردم و رفتم تا تو قصر بچرخم داشتم میرفتم که صدایی توجهمو جلب کرد رفتم نزدیک صدا انگار زنی داشت یه بچه رو تهدید میکرد....
مونا : ببین اگه یه کلمه به بابات بگی من میدونم باتو .
کیراز: چشم ( گریه )
مونا : خوبه حالام بگیر بکپ.
کیراز: ولی من گشنمه !
مونا : به منچه !
ریون : یهو صدایه پا اومد سریع قایم شدم که اون زن با لباس بازی و ارایش غلیظ خارج شد ... وقتی از رفتنش مطمئن شدم وارد اتاق شدم که دیدم یه دختر بچه لبه ی پنجره وایساده تا خودشو پرت کنه سریع رفتم گرفتمش و آوردمش داخل اون هی تلاش میکرد ولش کنم ولی اروم بغلش کردم و گفتم:
ریون: نترس من یه دوستم کاریت ندارم .
کیراز : تو کی هستی ؟
ریون : من ریونم .
کیراز : کسی که قراره با بابام ازدواج کنه ؟
ریون: فکر کنم .
کیراز : چرا نجاتم دادی؟
ریون : چون وظیفه ام بود تو نباید انقد زود از زندگی خسته بشی !
کیراز: واقعا؟
ریون: آره عزیزم باید با بدی های زندگی بجنگی !
* چند ساعت بعد *
* ساعت ها گذشت و ریون و کیراز خیلی باهم جور شده بودن ریون به کیراز غذا داد و براش قصه خوند تا بخوابه ....
ادامه دارد ....
* لباس ریون اسلاید ۲ *
" خودشونو معرفی کنن .
* همه خودشونو معرفی کردن تا رسید به ریون .....
ریون : اسمم ریونه !
" اومم خوبه اسمت با رسم همخونی داره .
/ مگه معنیش چی میشه ارباب ؟
" دختر تاریکی !
بگذریم پسرا ؟!
کوک : هوا بیا دنبالم .
جین : جانا بیا دنبالم .
نامجون: الورا بیا دنبالم .
جیهوپ: هانا بیا دنبالم .
جیمین : آنیت بیا دنبالم.
یونگی : میناسا بیا دنبالم .
* همه رفتن پادشاه و پدر دخترا هم رفتن فقط تهیونگ و ریون مونده بودن تهیونگ با نیشخند و قدم های ارومی نزدیک ریون شد و دم گوشش زمزمه کرد:
تهیونگ: مراقب خودت باش کوچولو !!!
ریون : بعدم تویه چشم بهم زدن غیب شد واقعا آدم های این خونه عجیبن.
توجهی نکردم و رفتم تا تو قصر بچرخم داشتم میرفتم که صدایی توجهمو جلب کرد رفتم نزدیک صدا انگار زنی داشت یه بچه رو تهدید میکرد....
مونا : ببین اگه یه کلمه به بابات بگی من میدونم باتو .
کیراز: چشم ( گریه )
مونا : خوبه حالام بگیر بکپ.
کیراز: ولی من گشنمه !
مونا : به منچه !
ریون : یهو صدایه پا اومد سریع قایم شدم که اون زن با لباس بازی و ارایش غلیظ خارج شد ... وقتی از رفتنش مطمئن شدم وارد اتاق شدم که دیدم یه دختر بچه لبه ی پنجره وایساده تا خودشو پرت کنه سریع رفتم گرفتمش و آوردمش داخل اون هی تلاش میکرد ولش کنم ولی اروم بغلش کردم و گفتم:
ریون: نترس من یه دوستم کاریت ندارم .
کیراز : تو کی هستی ؟
ریون : من ریونم .
کیراز : کسی که قراره با بابام ازدواج کنه ؟
ریون: فکر کنم .
کیراز : چرا نجاتم دادی؟
ریون : چون وظیفه ام بود تو نباید انقد زود از زندگی خسته بشی !
کیراز: واقعا؟
ریون: آره عزیزم باید با بدی های زندگی بجنگی !
* چند ساعت بعد *
* ساعت ها گذشت و ریون و کیراز خیلی باهم جور شده بودن ریون به کیراز غذا داد و براش قصه خوند تا بخوابه ....
ادامه دارد ....
* لباس ریون اسلاید ۲ *
۲.۸k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲