I wanna be a dad🧸💙 p¹¹
تهیونگ « تو که سرازخود کاریو کردی این اسم مستعارم روش
نامجون خواست حرفی بزنه که صدای گریه حرفش رو توی دهنش ماستوند...
پسرا به سمت اتاق نامجون رفتند و دختر کوچولو ی یک سالع رو از روی تخت برداشتند اما هرکاری میکردند گریش بند نمیومد...نامجون رائون رو از جین گرفت و همونطور ک سعی در آروم کردن رائون داشت گفت
نامی « باید بش شیر بدیم!
کوک « ما که شیر نداریم هیونگ-_-
جیمین « یعنی واقعا ما شیر نداریم؟ ಥ‿ಥ
یونگی « جیمین. آیکیوت چنده؟
جیمین « نومودونم ಥ‿ಥ
نامجون « ببندین دیگ دهنا رو بگین من چ غلطی کنم 눈_눈
تهیونگ « از اونجایی که تو عمرم بچه داری نکردم هیچ نظری ندارم🗿
کوک « فهمستم! بیاین زنگ بزنیم مامان جیمین هیونگ. اون کارشتو خونه داری و بچه داری خوبه
جین « اگه خوب بود که جیمین انقد خل وچل نبود ◕‿◕
جیمین « هیونگ! 눈_눈
نامی « ناموصن بس کنید...جیمین شماره مامانتو بگیر
«بعد از فهمیدن نحوه درست کردن شیرخشک»
نامجون همونطور که شیشه شیر رو توی دهن رائون گذاشته بود با لبخند ناخودآگاهی بهش نگاه کرد، اعضا هم همینطور!
یونگی « نامجون حالا که دقت میکنم...این فندق کوچولو خیلی شبیهته!
هوسوک « راست میگه!
.
.
بعداز کلی اشک ریختن توی بغل مادرش بعد از۱۰ سال از بغلش در اومد....هایون اشکای روی صورت دخترش رو پاک کرد و گفت
هایون « قربونت برم من...خیلی سختی کشیدی....ولی نگران نباش...جای رائون پیش نامجون امنه...فقط هانول یه سوال...تو هنوزم نامجونو دوست داری؟...
نامجون خواست حرفی بزنه که صدای گریه حرفش رو توی دهنش ماستوند...
پسرا به سمت اتاق نامجون رفتند و دختر کوچولو ی یک سالع رو از روی تخت برداشتند اما هرکاری میکردند گریش بند نمیومد...نامجون رائون رو از جین گرفت و همونطور ک سعی در آروم کردن رائون داشت گفت
نامی « باید بش شیر بدیم!
کوک « ما که شیر نداریم هیونگ-_-
جیمین « یعنی واقعا ما شیر نداریم؟ ಥ‿ಥ
یونگی « جیمین. آیکیوت چنده؟
جیمین « نومودونم ಥ‿ಥ
نامجون « ببندین دیگ دهنا رو بگین من چ غلطی کنم 눈_눈
تهیونگ « از اونجایی که تو عمرم بچه داری نکردم هیچ نظری ندارم🗿
کوک « فهمستم! بیاین زنگ بزنیم مامان جیمین هیونگ. اون کارشتو خونه داری و بچه داری خوبه
جین « اگه خوب بود که جیمین انقد خل وچل نبود ◕‿◕
جیمین « هیونگ! 눈_눈
نامی « ناموصن بس کنید...جیمین شماره مامانتو بگیر
«بعد از فهمیدن نحوه درست کردن شیرخشک»
نامجون همونطور که شیشه شیر رو توی دهن رائون گذاشته بود با لبخند ناخودآگاهی بهش نگاه کرد، اعضا هم همینطور!
یونگی « نامجون حالا که دقت میکنم...این فندق کوچولو خیلی شبیهته!
هوسوک « راست میگه!
.
.
بعداز کلی اشک ریختن توی بغل مادرش بعد از۱۰ سال از بغلش در اومد....هایون اشکای روی صورت دخترش رو پاک کرد و گفت
هایون « قربونت برم من...خیلی سختی کشیدی....ولی نگران نباش...جای رائون پیش نامجون امنه...فقط هانول یه سوال...تو هنوزم نامجونو دوست داری؟...
۵۶.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.