پارت25-نفوذ
بعد دوساعت مست شدیم من خیلی حالم بد بود پسره منو تحریک کرده بود
با اینکه میدونستم یک بیماری روانی داره حاضر بودم نیازم رو بر طرف کنه
/میبینم خیلی حالت بده بیبی
! اه امشب میشه ددیم بشی؟
/چجورم
و رفتن تو یه اتاق و...
بعد یک هفته فهمیدم از پسره حامله ام و تو این مدت از پسره هم خوشم اومد
کوک فقط محض تفریح بود( بچه کوک و جسیکا رابطه نداشتن)
فردا شبش با کوک تو کافه قرار گذاشتم و بهش گفتم که میخوام مهاجرت کنم و دوسش دارم اما دروغ گفتم
و ازون به بعد با جان بودم. جان بیماری چند شخصیتی داشت و یکبار که متوجه نبود با من رابطه برقرار کرد و بچه رو از دست دادیم
پایان فلش بک*
جیمین ویو*
کوک به اندازه بی نهایت عصبانی بود. کارد میزدی خونش نمیومد. رگای دستش زده بود بیرون و چشاش خون بود
اگه دستش بود هردوشون رو خودش خفه میکرد
منم بودم همین کار رو میکردم. اون جان عوضی بلخره کار خودش رو کرد البته هرزه هایی مثل جسیکا فقط به دردش میخورن
داشتم نگران به کوک نگاه میکردم که خدایی نکرده از روی عصبانیت کار دست خودش نده
اما یه دفعه گفت
-افراد. خودتون حسابشون رو برسین
افراد:بله قربان
! کوک خواهش میکنم
-خفه شو هرزه
.
.
.
بعد اینکه اون دوتا حسابشون رسیده شد برای اطمینان دوباره به بخش شخصی بیمارستان رفتیم و ازمایش دادیم اما انگار یچیزی اشتباه بود
واقعا کوک و شورا خواهر برادر بودن ؟
یعنی من و ته هیچ نسبتی با سورا کوچولو نداریم؟
دلم به حالشون میسوزه دوتا عاشق اینجوری کنارهم باشن و بهم نرسن
بعد اینکه با خانواده هامون صحبت کردیم تصمیم گرفتیم که سورا بره و با کوک زندگی کنه
اینجوری برای هردوشون بهتر بود باید هرجور شده این اتفاق رو قبول میکردن
کوک ویو*
بعد اون همه اتفاق با اخرین حرف دکتر ضربه بدی خوردم
عشقم نفسم دلیل زندگیم رو داشته باشم و ازش دست بکشم؟
خیلی سخته برای همین با خواهش زیاد از پدر و مادرم اجازه گرفتم تا سورا پیش من زندگی کنه و یونا هم میره پیش تهیونگ
به هرحال اونا تو این مدت نامزد کرده بودن
تو این چند وقت خیلی حالم بد بود امشب تصمیم گرفتم یکم مست کنم
رفتم و چنتا ودکا اوردم و رو کاناپه نشستم و شروع به خوردن کردم
یه دفعه دیدم سورا با چشمای پف کرده که مثل کاسه خون بود از اتاق اومد بیرون
اومد سمتم و اونجا نشست و بدون هیچ حرفی شروع کردن به خوردن نوشیدنی
دیگه واقعا حالمون دست خودمون نبود هر اعترافی که داشتیم رو بهم کردیم
نمیشد این فاجعه رو هیچ جوره درست کرد
من و سورا نمیتونیم هیچ وقت به چشم خواهر و برادر بهم نگاه کنیم
سورا اومد بقلم و گریه میکرد من طاقت دیدن گریش رو نداشتم
سعی کردم ارومش کنم با اینکه خودم داغون بودم
با اینکه میدونستم یک بیماری روانی داره حاضر بودم نیازم رو بر طرف کنه
/میبینم خیلی حالت بده بیبی
! اه امشب میشه ددیم بشی؟
/چجورم
و رفتن تو یه اتاق و...
بعد یک هفته فهمیدم از پسره حامله ام و تو این مدت از پسره هم خوشم اومد
کوک فقط محض تفریح بود( بچه کوک و جسیکا رابطه نداشتن)
فردا شبش با کوک تو کافه قرار گذاشتم و بهش گفتم که میخوام مهاجرت کنم و دوسش دارم اما دروغ گفتم
و ازون به بعد با جان بودم. جان بیماری چند شخصیتی داشت و یکبار که متوجه نبود با من رابطه برقرار کرد و بچه رو از دست دادیم
پایان فلش بک*
جیمین ویو*
کوک به اندازه بی نهایت عصبانی بود. کارد میزدی خونش نمیومد. رگای دستش زده بود بیرون و چشاش خون بود
اگه دستش بود هردوشون رو خودش خفه میکرد
منم بودم همین کار رو میکردم. اون جان عوضی بلخره کار خودش رو کرد البته هرزه هایی مثل جسیکا فقط به دردش میخورن
داشتم نگران به کوک نگاه میکردم که خدایی نکرده از روی عصبانیت کار دست خودش نده
اما یه دفعه گفت
-افراد. خودتون حسابشون رو برسین
افراد:بله قربان
! کوک خواهش میکنم
-خفه شو هرزه
.
.
.
بعد اینکه اون دوتا حسابشون رسیده شد برای اطمینان دوباره به بخش شخصی بیمارستان رفتیم و ازمایش دادیم اما انگار یچیزی اشتباه بود
واقعا کوک و شورا خواهر برادر بودن ؟
یعنی من و ته هیچ نسبتی با سورا کوچولو نداریم؟
دلم به حالشون میسوزه دوتا عاشق اینجوری کنارهم باشن و بهم نرسن
بعد اینکه با خانواده هامون صحبت کردیم تصمیم گرفتیم که سورا بره و با کوک زندگی کنه
اینجوری برای هردوشون بهتر بود باید هرجور شده این اتفاق رو قبول میکردن
کوک ویو*
بعد اون همه اتفاق با اخرین حرف دکتر ضربه بدی خوردم
عشقم نفسم دلیل زندگیم رو داشته باشم و ازش دست بکشم؟
خیلی سخته برای همین با خواهش زیاد از پدر و مادرم اجازه گرفتم تا سورا پیش من زندگی کنه و یونا هم میره پیش تهیونگ
به هرحال اونا تو این مدت نامزد کرده بودن
تو این چند وقت خیلی حالم بد بود امشب تصمیم گرفتم یکم مست کنم
رفتم و چنتا ودکا اوردم و رو کاناپه نشستم و شروع به خوردن کردم
یه دفعه دیدم سورا با چشمای پف کرده که مثل کاسه خون بود از اتاق اومد بیرون
اومد سمتم و اونجا نشست و بدون هیچ حرفی شروع کردن به خوردن نوشیدنی
دیگه واقعا حالمون دست خودمون نبود هر اعترافی که داشتیم رو بهم کردیم
نمیشد این فاجعه رو هیچ جوره درست کرد
من و سورا نمیتونیم هیچ وقت به چشم خواهر و برادر بهم نگاه کنیم
سورا اومد بقلم و گریه میکرد من طاقت دیدن گریش رو نداشتم
سعی کردم ارومش کنم با اینکه خودم داغون بودم
۵.۰k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.