𝐏𝐀𝐑𝐓 ²⁴
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ)𝐏𝐀𝐑𝐓 ²⁴
رفتم پیش هیونا و لیا از هوسوکاجازه گرفتم که ببینمشون + سلام عشقام ¥£ کوفت سلام + بابا ببخشید رفتم تو بغلشون ¥ دختره ی خنک چن روزه نگرانتیم بعدم چاقوگرفتی دستت بعد چن روز اومدی بیرون . خندیدم £ چیش خنده داره + خب میخام یه اعتراف بکنم خب....من...نقش بازی میکردم ولی در واقع از دست هوسوک ناراحت بودم بعد که اومد تو اتاق و در رو شکوند به ذهنم رسید ¥ بیشعوررررر + ببین بخدا غلط کردم ببخشید ایسگا گرفتم هیونا افتاد دنبالم منم میدویدم هیونا هم فحش میداد لیا هم انگار بچه هاشیم نگامون میکرد از نفس افتادیم ¥ من یه روز قاتلت میشم £ خخخخخ . سه تایی دوباره زدیم زیر خنده + بچه ها احساس میکنم با این کارم عاشقم شده خیلی ازم مراقبت میکنه £ باید یکم صبر کنی ¥ اوممم + اوکی فعلا بای بای..........چند روز گذشته احساس میکنم اون کاراش از روی دلسوزی بود پس هنوز عاشقم نشده ولی ما تصمیم گرفتیم امروز فرار کنیم عاشقم نشده که چه بهتر + خب هک کردی £ حله بریم . از روی دیوار رد شدیم چون روز بود نگران گرگ ها نبودم زودی دویدیم و رسیدیم به جاده اصلی لیا زنگ زد به تاکسی و سیم کارت هامون رو له کرد ¥ اومدش . سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت کافه ایی که قبلا سه تایی توش استخدام بودیم ¥ ممنونم آقا + هوسوکدرباره ی این نمیدونه درسته £ ارع . + آجوشیییی ٪ ععع نگاه نگاه بلاخره دیدمتون £ اجوشی ببخشید ولی قضیه اش مفصله ٪ باشه دخترا ولی انگار یه نفر میدونست میاد اینجا اوناهاش ¥ کیه ٪ چیزی نگفتبهم + خدا کنه هوسوک نباشه . رفتیم پیش اون میز هان بود .هان: بشینید + بله . هان: اول سلام دوم قوه ام رو بخورم بعد میگم £ زودی . هان یذره از قوه اش رو خورد و گفت : خب میدونم نامزدش نیستی + ها تو از کجا میدونی . هان: اونش مهمنیست ولی میدونمالان دارن دنبالتون میگردن من بهتون کمک میکنم ¥ چطور بهت اعتماد کنیم . هان: خب وقتی یه نفر عاشق باشه هر کاری بخاطر عشقش میکنه + لیا عاشق توئه فکر کنم یا هیونا . هان: نه عاشق توام + واتتتتت. هان خندید و گفت: شوخی کردم + آخه خیلی به واقعیت بود مثلا اوننگاهی که اولین بار همدیگه رو دیدیمروم داشتی . هان: میخواستم بابام کار اشتباهی نکنه ببخشید بخاطر اوننگاها و اون شبی که اونایی که میخواستن هوسوک رو بکشن به دستور بابام بود میخواستم قبل از اینکه هوسوکبفهمه گند کاری روجمع کنمکه قبل من رسید £ اوه مای گاش بابات مثل اینکه خیلی کینه داره . سه تایی خندیدیم . هان: بهم اعتماد کنید + بیا دوست باشیم . دست دادیم به هم. هان: خب بیاید من براتون یه خونه آماده میکنم و میخوام جلوی کار های بابام رو بگیرم و هوسوک هم نجات پیدا میکنه . سوار ماشینش شدیم و رفتیم سمت آپارتمانی که گفته بود + سه تایی با همدیگه زندگی میکنیم نیازی نیست جدا بگیری. هان: اوکی + ببخشید بخدا . هان: نه بابا . بعد از ظهر با هان قرار داشتیم که قضیه توضیح بده به لیا و هیونا گفتم تو آپارتمان بمونن و من میرم........هان: خب من و هوسوک از بچگی با هم دوست بودیم یه روز با برادرم رفتیم عمارت اصلی هوسوک فکر کنم همونعمارتی که مادربزرگ و پدربزرگشون بودن + فهمیدم خب . هان: بعد بردارم و هوسوک داشتن با هم بازی میکردن....
Like±²⁰
رفتم پیش هیونا و لیا از هوسوکاجازه گرفتم که ببینمشون + سلام عشقام ¥£ کوفت سلام + بابا ببخشید رفتم تو بغلشون ¥ دختره ی خنک چن روزه نگرانتیم بعدم چاقوگرفتی دستت بعد چن روز اومدی بیرون . خندیدم £ چیش خنده داره + خب میخام یه اعتراف بکنم خب....من...نقش بازی میکردم ولی در واقع از دست هوسوک ناراحت بودم بعد که اومد تو اتاق و در رو شکوند به ذهنم رسید ¥ بیشعوررررر + ببین بخدا غلط کردم ببخشید ایسگا گرفتم هیونا افتاد دنبالم منم میدویدم هیونا هم فحش میداد لیا هم انگار بچه هاشیم نگامون میکرد از نفس افتادیم ¥ من یه روز قاتلت میشم £ خخخخخ . سه تایی دوباره زدیم زیر خنده + بچه ها احساس میکنم با این کارم عاشقم شده خیلی ازم مراقبت میکنه £ باید یکم صبر کنی ¥ اوممم + اوکی فعلا بای بای..........چند روز گذشته احساس میکنم اون کاراش از روی دلسوزی بود پس هنوز عاشقم نشده ولی ما تصمیم گرفتیم امروز فرار کنیم عاشقم نشده که چه بهتر + خب هک کردی £ حله بریم . از روی دیوار رد شدیم چون روز بود نگران گرگ ها نبودم زودی دویدیم و رسیدیم به جاده اصلی لیا زنگ زد به تاکسی و سیم کارت هامون رو له کرد ¥ اومدش . سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت کافه ایی که قبلا سه تایی توش استخدام بودیم ¥ ممنونم آقا + هوسوکدرباره ی این نمیدونه درسته £ ارع . + آجوشیییی ٪ ععع نگاه نگاه بلاخره دیدمتون £ اجوشی ببخشید ولی قضیه اش مفصله ٪ باشه دخترا ولی انگار یه نفر میدونست میاد اینجا اوناهاش ¥ کیه ٪ چیزی نگفتبهم + خدا کنه هوسوک نباشه . رفتیم پیش اون میز هان بود .هان: بشینید + بله . هان: اول سلام دوم قوه ام رو بخورم بعد میگم £ زودی . هان یذره از قوه اش رو خورد و گفت : خب میدونم نامزدش نیستی + ها تو از کجا میدونی . هان: اونش مهمنیست ولی میدونمالان دارن دنبالتون میگردن من بهتون کمک میکنم ¥ چطور بهت اعتماد کنیم . هان: خب وقتی یه نفر عاشق باشه هر کاری بخاطر عشقش میکنه + لیا عاشق توئه فکر کنم یا هیونا . هان: نه عاشق توام + واتتتتت. هان خندید و گفت: شوخی کردم + آخه خیلی به واقعیت بود مثلا اوننگاهی که اولین بار همدیگه رو دیدیمروم داشتی . هان: میخواستم بابام کار اشتباهی نکنه ببخشید بخاطر اوننگاها و اون شبی که اونایی که میخواستن هوسوک رو بکشن به دستور بابام بود میخواستم قبل از اینکه هوسوکبفهمه گند کاری روجمع کنمکه قبل من رسید £ اوه مای گاش بابات مثل اینکه خیلی کینه داره . سه تایی خندیدیم . هان: بهم اعتماد کنید + بیا دوست باشیم . دست دادیم به هم. هان: خب بیاید من براتون یه خونه آماده میکنم و میخوام جلوی کار های بابام رو بگیرم و هوسوک هم نجات پیدا میکنه . سوار ماشینش شدیم و رفتیم سمت آپارتمانی که گفته بود + سه تایی با همدیگه زندگی میکنیم نیازی نیست جدا بگیری. هان: اوکی + ببخشید بخدا . هان: نه بابا . بعد از ظهر با هان قرار داشتیم که قضیه توضیح بده به لیا و هیونا گفتم تو آپارتمان بمونن و من میرم........هان: خب من و هوسوک از بچگی با هم دوست بودیم یه روز با برادرم رفتیم عمارت اصلی هوسوک فکر کنم همونعمارتی که مادربزرگ و پدربزرگشون بودن + فهمیدم خب . هان: بعد بردارم و هوسوک داشتن با هم بازی میکردن....
Like±²⁰
۴۸.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.