part⁶ وقتی ازدواج کردید ولی سرطان ریه...
ادامه*:
یکیشون که از همه بزرگ تر بود مخفیانه گوشی داشت استیو ۱۸ سالش بود .. و نیلا از همه کوچیکتر بود و ۲ سالش بود ... اون دستای کوچولوش یخ کرده بود ... شمارمو به استیو دادم و گفتم فردا باهام تماس بگیره و اونم قبول کرد...کمکم وسایلمو برداشتم و داشتیم میرفتیم من و هوسوک که یکیشون گفت رز*:خاله .. شما و عمو خیلی خوبین ممنون اینا خیلی خوشمزه بودن ...
خنده ای کردم و نشستم تا تقریبا همقدش بشم سرشو بوسیدم
ماسان *:بزارید بیاید پیش من ... نمیزارم بهتون بد بگذره ..
متقابلا گونمو بوسید ... ازین کارا خوشم نمیومد ولی این یکی رو دوست داشتم بلند شدم و خواستیم خدافظی کنیم که یکیشون بلند گفت
جینهو *:شوماها خیلی بهم مویایننن
استیو خنده ای کرد و گفت *: عهه جینهو اذیت نکن خانم و آقا رو ...
جینهو شونه ای بالا انداخت و خنده ای کردم استیو تشکر کرد و اومدیم بیرون هوسوک کلا حرف نمیزد فقط نگاه میکرد... رفتیم تو ماشین نشستیم و گفتم *:
واقعا ببخشید میدونم میخواستی باهام حرف بزنی ولی شرمنده اینجوری....
هوسوک نذاشت ادامه حرفمو بزنم انگار شکه شده بود پرید وسط حرفم و با صدای بلندی
هوسوک *: ماساننننننننننن
با صدا ش یکی از چشامو بستم و ادامه دادم
ماسان*: یاااااااا چتهههه ؟؟؟؟؟ اصن همینی ک هست ...
دست به سینه تکیه دادم به صندلی که گفت*
هوسوک*: یا نمیخواستم ناراحت بشی مگه چی گفتم .... فقط خیلی شوکه شدم چو..چون تو خیلی رفتارت تغییر کرد خیلیییییی تو خیلی باهاشون مهربون بودی ی سره میخندیدی حتی ی لحظه هم حس نمیکردم که تو ی خرپول باشی ...
با حرفاش شوکه نشدم چون انتظار داشتم اینارو بگه نگاهی بهش کردم و گفتم*
ماسان*: حالا پرو هم نشو خب...چون اونا آدمایی نیستن ک بهشون خوبی کنی سوارت بشن و همه مال و اموالتو بالا بکشن ..یا پرو نیستن .. بی ادب نیستن ... با ادبم نیستنا...فقط آدم راحته باهاشون چون قرار نیست قضاوتت کنن و رقابتی وجود نداره کسی بخاطر خندیدنت و صمیمی بودنت مث هرزه ها باهات رفتار نمیکنه ....
هوسوک لبخندی زد و نگام کرد و بعد رو به رو رو دید ...
یکیشون که از همه بزرگ تر بود مخفیانه گوشی داشت استیو ۱۸ سالش بود .. و نیلا از همه کوچیکتر بود و ۲ سالش بود ... اون دستای کوچولوش یخ کرده بود ... شمارمو به استیو دادم و گفتم فردا باهام تماس بگیره و اونم قبول کرد...کمکم وسایلمو برداشتم و داشتیم میرفتیم من و هوسوک که یکیشون گفت رز*:خاله .. شما و عمو خیلی خوبین ممنون اینا خیلی خوشمزه بودن ...
خنده ای کردم و نشستم تا تقریبا همقدش بشم سرشو بوسیدم
ماسان *:بزارید بیاید پیش من ... نمیزارم بهتون بد بگذره ..
متقابلا گونمو بوسید ... ازین کارا خوشم نمیومد ولی این یکی رو دوست داشتم بلند شدم و خواستیم خدافظی کنیم که یکیشون بلند گفت
جینهو *:شوماها خیلی بهم مویایننن
استیو خنده ای کرد و گفت *: عهه جینهو اذیت نکن خانم و آقا رو ...
جینهو شونه ای بالا انداخت و خنده ای کردم استیو تشکر کرد و اومدیم بیرون هوسوک کلا حرف نمیزد فقط نگاه میکرد... رفتیم تو ماشین نشستیم و گفتم *:
واقعا ببخشید میدونم میخواستی باهام حرف بزنی ولی شرمنده اینجوری....
هوسوک نذاشت ادامه حرفمو بزنم انگار شکه شده بود پرید وسط حرفم و با صدای بلندی
هوسوک *: ماساننننننننننن
با صدا ش یکی از چشامو بستم و ادامه دادم
ماسان*: یاااااااا چتهههه ؟؟؟؟؟ اصن همینی ک هست ...
دست به سینه تکیه دادم به صندلی که گفت*
هوسوک*: یا نمیخواستم ناراحت بشی مگه چی گفتم .... فقط خیلی شوکه شدم چو..چون تو خیلی رفتارت تغییر کرد خیلیییییی تو خیلی باهاشون مهربون بودی ی سره میخندیدی حتی ی لحظه هم حس نمیکردم که تو ی خرپول باشی ...
با حرفاش شوکه نشدم چون انتظار داشتم اینارو بگه نگاهی بهش کردم و گفتم*
ماسان*: حالا پرو هم نشو خب...چون اونا آدمایی نیستن ک بهشون خوبی کنی سوارت بشن و همه مال و اموالتو بالا بکشن ..یا پرو نیستن .. بی ادب نیستن ... با ادبم نیستنا...فقط آدم راحته باهاشون چون قرار نیست قضاوتت کنن و رقابتی وجود نداره کسی بخاطر خندیدنت و صمیمی بودنت مث هرزه ها باهات رفتار نمیکنه ....
هوسوک لبخندی زد و نگام کرد و بعد رو به رو رو دید ...
۸.۰k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.