شازده کوچولو (قسمت اول)
شازده کوچولو (قسمت اول)
داستانی که عاشقشم، میخوام براتون تعریفش کنم.
یهروزی تو افقهای دور تو یه سیارک کوچولو، یه آقا پسر بهاسم شازدهکوچولو زندگی میکرد.
این آقا پسر عاشق غروبهای خورشید سیارکش بود.
فقط خاک سیارکش، یه ایراد داشت، اونم این بود که یهسری علف هرز به اسم بائوباب تو خاکش رشد میکردن.
یه روز شازدهکوچولو اومد و دید که یه گل رز قرمزرنگ تو سیارکش در اومده.
اولش تعجب کرد،
از گل پرسید = تو کی هستی؟
گل جواب داد = من گل رز هستم.
شازدهکوچولو بازم پرسید = میشه باهم دوست بشیم؟
گل جواب داد = باشه، ولی باید حسابی ازم مراقبت کنی.
از همونلحظه توقعات گل رز شروع شدن
گل رز همش میگفت = باید بهم آب بدی، باید از گلبرگام مراقبت کنی، باید روم یه محفظهی شیشهای بذاری تا آسیب نبینم.
ولی شازدهکوچولو با عشق این کارو انجام میداد.
گل رز اونقد توقعاتش زیاد بود که، درنهایت قلب شازدهکوچولو شکست.
شازدهکوچولو دیگه از دست گل رز ناراحت بود و میخواست ترکش کنه.
پس سوار پرندههای مهاجر شد و از سیارکش رفت و گل رز رو تنها گذاشت.
شازدهکوچولو تو مسیرش به سیارکهای زیاد دیگهای برخورد، تو یکیشون یه آقایی با شنل و تاج و تخت پادشاهی با غرور نشسته بود و میگفت = من پادشاه این سیارکم.
تو یکیشون یه آقا با کتوشلوار شیک و با یه کلاه قدیمی انگلیسی، وایسادهبود و به شازدهکوچولو میگفت = من یه آدم خیلی مشهورم، اگه برام دست بزنین من بهتون احترام میذارم.
شازدهکوچولو برای اون آقا دست زد
اون آقا هم کلاهشو از سرش برداشت و تعظیم کرد و گفت = ممنون، ممنون من متعلق به همهی شما هستم...
انگار که هزاران نفر براش دست میزنن.
شازدهکوچولو رفت و به یه سیارک دیگه رسید.
اونجا یه مرد با لباس اداری (کتوشلوار اداری) پشت میز نشستهبود و اعداد رو تکرار میکرد ( چهارصد هزار و پانصد و نود و شیش) ( چهارصد هزار و پانصد و نود هفت) (چهارصد هزار و پانصد و نود هشت).... شازدهکوچولو بهش گفت = سلام آقا
مرد گفت = سلام، چهارصد هزار پانصد و نود و نه
شازدهکوچولو گفت= داری چیکار میکنی؟
مرد گفت = دارم ستارههارو میشمرم و تعدادشونو ثبت میکنم. چهارصد هزار و ششصد.
شازدهکوچولو گفت= آخه برایچی؟
مرد گفت = این کار منه چهارصد هزار و ششصد و یک.
شازدهکوچولو با تعجب، سوار پرندههای مهاجر شد و رفت......
داستانی که عاشقشم، میخوام براتون تعریفش کنم.
یهروزی تو افقهای دور تو یه سیارک کوچولو، یه آقا پسر بهاسم شازدهکوچولو زندگی میکرد.
این آقا پسر عاشق غروبهای خورشید سیارکش بود.
فقط خاک سیارکش، یه ایراد داشت، اونم این بود که یهسری علف هرز به اسم بائوباب تو خاکش رشد میکردن.
یه روز شازدهکوچولو اومد و دید که یه گل رز قرمزرنگ تو سیارکش در اومده.
اولش تعجب کرد،
از گل پرسید = تو کی هستی؟
گل جواب داد = من گل رز هستم.
شازدهکوچولو بازم پرسید = میشه باهم دوست بشیم؟
گل جواب داد = باشه، ولی باید حسابی ازم مراقبت کنی.
از همونلحظه توقعات گل رز شروع شدن
گل رز همش میگفت = باید بهم آب بدی، باید از گلبرگام مراقبت کنی، باید روم یه محفظهی شیشهای بذاری تا آسیب نبینم.
ولی شازدهکوچولو با عشق این کارو انجام میداد.
گل رز اونقد توقعاتش زیاد بود که، درنهایت قلب شازدهکوچولو شکست.
شازدهکوچولو دیگه از دست گل رز ناراحت بود و میخواست ترکش کنه.
پس سوار پرندههای مهاجر شد و از سیارکش رفت و گل رز رو تنها گذاشت.
شازدهکوچولو تو مسیرش به سیارکهای زیاد دیگهای برخورد، تو یکیشون یه آقایی با شنل و تاج و تخت پادشاهی با غرور نشسته بود و میگفت = من پادشاه این سیارکم.
تو یکیشون یه آقا با کتوشلوار شیک و با یه کلاه قدیمی انگلیسی، وایسادهبود و به شازدهکوچولو میگفت = من یه آدم خیلی مشهورم، اگه برام دست بزنین من بهتون احترام میذارم.
شازدهکوچولو برای اون آقا دست زد
اون آقا هم کلاهشو از سرش برداشت و تعظیم کرد و گفت = ممنون، ممنون من متعلق به همهی شما هستم...
انگار که هزاران نفر براش دست میزنن.
شازدهکوچولو رفت و به یه سیارک دیگه رسید.
اونجا یه مرد با لباس اداری (کتوشلوار اداری) پشت میز نشستهبود و اعداد رو تکرار میکرد ( چهارصد هزار و پانصد و نود و شیش) ( چهارصد هزار و پانصد و نود هفت) (چهارصد هزار و پانصد و نود هشت).... شازدهکوچولو بهش گفت = سلام آقا
مرد گفت = سلام، چهارصد هزار پانصد و نود و نه
شازدهکوچولو گفت= داری چیکار میکنی؟
مرد گفت = دارم ستارههارو میشمرم و تعدادشونو ثبت میکنم. چهارصد هزار و ششصد.
شازدهکوچولو گفت= آخه برایچی؟
مرد گفت = این کار منه چهارصد هزار و ششصد و یک.
شازدهکوچولو با تعجب، سوار پرندههای مهاجر شد و رفت......
۴۱۰
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.