عشق و غرور p51
دست به سینه به صندلی تکیه داد:
_چیزی برای دونستن نیست نفرت تو ازم واضح بود
دستم مشت شد و زدم رو میز صدامو بردم بالا:
_نفرت نبود لعنتیییی...من دوست داشتمممم ....بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی....اما هر بار تو با کارات و رفتارات نشون میدادی همه رو دوس داری به جز من
نفس نفس میزدم
اما اون انگار نفس نمیکشید و تو شوک حرف من بود
بسه هر چی همه چیو تو سینم حبس کردم
بغضم ترکید
_یادته بخاطر سوفیا تو ۱۷ سالگی مطلقم کردی و ولم کردی به حال خودم؟؟....یادته رفتی سرم هوو آوردی و کردیم کلفت زنت؟ ...چقدر تحقیرم کردی...چقدر با حرفات جلو همه خوردم کردی....عین پروانه دور نورا می چرخیدی و یه تف تو روی من نمی انداختی...بی توجهی و زورگوییت باعث شد بخوام از دستت فرار کنم
جیغ زدم:
_تووو اییین آدمممو ااز مممننن ساختیییییی
پاشدم و سریع رفتم تو
تو اتاق لبه تخت نشستم ، دستامو رو صورتم گذاشتم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن
نمیدونم چقدر گذشت ...گریم به هق هق ارومی تبدیل شده بود که تو آغوش گرمی فرو رفتم:
_گریه نکن...اشکات داغونم میکنه
ملاحظه و خجالت رو کنار گذاشتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم ، بیشتر به خودش فشردتم ...بعد از ۲۴ سال به آغوشی که با تموم وجود نیاز داشتم رسیدم
آرامش همینجاست
آرامش من تو آغوش همین مرده
چند دیقه بعد از خودش جدام کرد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت
گونه های خیسمو پاک کرد:
_تو از خیلی چیز ها خبر نداری
نالیدم :
_بگو..خواهش میکنم هر چی هست بگو تا از این بلاتکلیفی دربیام
_چیزی برای دونستن نیست نفرت تو ازم واضح بود
دستم مشت شد و زدم رو میز صدامو بردم بالا:
_نفرت نبود لعنتیییی...من دوست داشتمممم ....بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی....اما هر بار تو با کارات و رفتارات نشون میدادی همه رو دوس داری به جز من
نفس نفس میزدم
اما اون انگار نفس نمیکشید و تو شوک حرف من بود
بسه هر چی همه چیو تو سینم حبس کردم
بغضم ترکید
_یادته بخاطر سوفیا تو ۱۷ سالگی مطلقم کردی و ولم کردی به حال خودم؟؟....یادته رفتی سرم هوو آوردی و کردیم کلفت زنت؟ ...چقدر تحقیرم کردی...چقدر با حرفات جلو همه خوردم کردی....عین پروانه دور نورا می چرخیدی و یه تف تو روی من نمی انداختی...بی توجهی و زورگوییت باعث شد بخوام از دستت فرار کنم
جیغ زدم:
_تووو اییین آدمممو ااز مممننن ساختیییییی
پاشدم و سریع رفتم تو
تو اتاق لبه تخت نشستم ، دستامو رو صورتم گذاشتم و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن
نمیدونم چقدر گذشت ...گریم به هق هق ارومی تبدیل شده بود که تو آغوش گرمی فرو رفتم:
_گریه نکن...اشکات داغونم میکنه
ملاحظه و خجالت رو کنار گذاشتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم ، بیشتر به خودش فشردتم ...بعد از ۲۴ سال به آغوشی که با تموم وجود نیاز داشتم رسیدم
آرامش همینجاست
آرامش من تو آغوش همین مرده
چند دیقه بعد از خودش جدام کرد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت
گونه های خیسمو پاک کرد:
_تو از خیلی چیز ها خبر نداری
نالیدم :
_بگو..خواهش میکنم هر چی هست بگو تا از این بلاتکلیفی دربیام
۱۵.۸k
۰۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.