وقتی دعوا کردین و...p1
#فلیکس #سناریو #یونگبوک #استری_کیدز #بی_تی_اس #هیونجین #لینو #جانگکوک #تهیونگ
×من فقط یه سوال پرسیدم چرا اینطوری میکنی
÷چون سوالت بیجا بود*با صدای نسبتا بلند*
×یعنی حق ندارم حساس بشم آره؟
سکوت کرده بود و کتشو میپوشید
×من نگرانم چرا نمیفهمی*با بغض*
×دوست ندارم انقدر با اون دختر گرم بگیری متوجهی؟*صداتو بالاتر بردی*
بی توجه به حرفات از خونه خارج شد و در رو محکم کوبید. اشکات جاری شدن و روی زمین نشستی،صدای گریت تمام خونه رو پر کرده بود.
×من...فقط...نمیخوام از دستت...بدم
°فلیکس ویو راوی°
سوار ماشین شد و راه افتاد؛جلوی در کمپانی ایستاد و پیاده شد.
به سمت اتاق تمرین رفت،در رو باز کرد و آهسته سلامی کرد.
بنگچان:چه عجب اومدی
÷یه مشکلی پیش اومد باید حلش میکردم واسه همین دیر شد
هیونجین:خب زودتر لباساتو عوض کن باید این دنسو تمرین کنیم
داخل رختکن رفت و مشغول عوض کردن لباساش بود که صدایی از پشت سرش اومد
-بنگچان:دوباره باهاش دعوا کردی نه؟
÷آره
- کی میخوای تمومش کنی؟
متعجب به مرد نگاهی کرد
÷چیو؟
- بازی کردن با روح و روان اون دخترو
سکوت کرده بود،هیچ حرفی نداشت بزنه
- خودت میفهمی داری باهاش چیکار میکنی؟
(بنگچان)شونه هاشو گرفته و به چشماش خیلی جدی نگاه کرد
- اون دختر عاشقته پسررر،اینو بفهم*با صدای نسبتا بلند*
(بنگچان)از رختکن بیرون رفت. برای مدتی اونجا موند و به فکر فرو رفته بود که با صدای بلند اعتراض هیونگاش نسبت به خودش به سمتشان رفت و مشغول تمرین شد.
•گذشت زمان...•
از شدت خستگی روی زمین خودشو ول کرد
÷نمیشه*نفس نفس زدن*تمومش کنیم
جونگین:منم خسته شدم
بنگچان:خب پس بقیشو میزاریم فردا
در همین حین گوشیش زنگ زد
÷هیونجین میشه ببینی کی زنگ میزنه
هیونجین:آم...ناشناسه
سریع از جاش بلند و گوشی رو جواب داد
÷بله؟
=آقای لی؟
÷بفرمایید
=شما همسر خانوم ات هستید درسته؟
÷بله درسته
=خانوم ات دچار حمله قلبی شدن،ممنونم میشم خودتونو به بیمارستان(حالا یه اسمی) برسونید
×من فقط یه سوال پرسیدم چرا اینطوری میکنی
÷چون سوالت بیجا بود*با صدای نسبتا بلند*
×یعنی حق ندارم حساس بشم آره؟
سکوت کرده بود و کتشو میپوشید
×من نگرانم چرا نمیفهمی*با بغض*
×دوست ندارم انقدر با اون دختر گرم بگیری متوجهی؟*صداتو بالاتر بردی*
بی توجه به حرفات از خونه خارج شد و در رو محکم کوبید. اشکات جاری شدن و روی زمین نشستی،صدای گریت تمام خونه رو پر کرده بود.
×من...فقط...نمیخوام از دستت...بدم
°فلیکس ویو راوی°
سوار ماشین شد و راه افتاد؛جلوی در کمپانی ایستاد و پیاده شد.
به سمت اتاق تمرین رفت،در رو باز کرد و آهسته سلامی کرد.
بنگچان:چه عجب اومدی
÷یه مشکلی پیش اومد باید حلش میکردم واسه همین دیر شد
هیونجین:خب زودتر لباساتو عوض کن باید این دنسو تمرین کنیم
داخل رختکن رفت و مشغول عوض کردن لباساش بود که صدایی از پشت سرش اومد
-بنگچان:دوباره باهاش دعوا کردی نه؟
÷آره
- کی میخوای تمومش کنی؟
متعجب به مرد نگاهی کرد
÷چیو؟
- بازی کردن با روح و روان اون دخترو
سکوت کرده بود،هیچ حرفی نداشت بزنه
- خودت میفهمی داری باهاش چیکار میکنی؟
(بنگچان)شونه هاشو گرفته و به چشماش خیلی جدی نگاه کرد
- اون دختر عاشقته پسررر،اینو بفهم*با صدای نسبتا بلند*
(بنگچان)از رختکن بیرون رفت. برای مدتی اونجا موند و به فکر فرو رفته بود که با صدای بلند اعتراض هیونگاش نسبت به خودش به سمتشان رفت و مشغول تمرین شد.
•گذشت زمان...•
از شدت خستگی روی زمین خودشو ول کرد
÷نمیشه*نفس نفس زدن*تمومش کنیم
جونگین:منم خسته شدم
بنگچان:خب پس بقیشو میزاریم فردا
در همین حین گوشیش زنگ زد
÷هیونجین میشه ببینی کی زنگ میزنه
هیونجین:آم...ناشناسه
سریع از جاش بلند و گوشی رو جواب داد
÷بله؟
=آقای لی؟
÷بفرمایید
=شما همسر خانوم ات هستید درسته؟
÷بله درسته
=خانوم ات دچار حمله قلبی شدن،ممنونم میشم خودتونو به بیمارستان(حالا یه اسمی) برسونید
۲۲.۷k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.