تلافی
نام رمان :تلافی
(دیانا )
(من)خوشگله ها.
(محمد)ها ها خوب به من چه.
(من)باش تو گفتی منم باور کردم.
بعد رفتم آشپز خونه اونا هم رفتم روی مبل ها نشستن همینجوری داشتن حرف میزدن وای من نمیشنیدم چی میگن اه.
داشتم آروم آروم چای میریختم که مامان صدام کرد (مامان)دیانا جان دخترم میشه چای رو بیاری.
عوفففففف کاشکی میشد بگم ن هههه ولی شالم رو درست کردم و سینی چای رو برداشتم و رفتم تو حال مامان ارسلان هی میگفت (مامان ارسلان )به به چه خانومی چقدر خوشگل چقدر ماه.
چای رو اول به باباش بعد به مامانش بعد به بابام بعد به مامان بعد به خواهرش بعد به خودش و بعد به محمد خودم هم رفتم پیش مامان نشستم بعد بابای ارسلان گفت (بابای ارسلان)خوب اگه پدر عروس خانوم اجازه بدن این دوتا جون برن با هم حرف بزنن.
(بابا)این چه حرفی ایجازی ما هم دست شماست آره چرا که ن برن تو اتاق دیانا جان حرف بزنن.
دیانا بابا آقا ارسلان رو راهنمایی کن.
(من)چشم.
بعد از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها ارسلان هم پشت سرم می اومد در رو باز کردم و اول خودم رفتم تو بعد ارسلان اومد در رو بستم ارسلان روی تختم نشست و منم سندلی میزم رو برداشتم و نشستم روش (ارسلان )خوب تو نمیخای چیزی بگی .
(من)چی بگم؟
(ارسلان )نمیدونم سوالی چیزی.
(من)ن
(ارسلان )باش.
راستی دیانا واقعا میخای این کار رو انجام بدید یک وقت بد نشه .
(من)آره این کار رو انجام میدم من دوست دارم درس بخونم زندگی کنم از دانشگاه اخراج بشم کل آرزو اهم به باد میره.
(ارسلان )باش ولی تا آخرین لحظه هم فکر کن.
(من)باش.
(ارسلان )ام راستی این لباس ها هم خیلی بهت میاد.
(من)ممنون.
میگم خواهر خوشگلی داری میشه اسمش رو بدونم.
(ارسلان )ممنون چشمات خوشگل میبینه.
آره چرا که ن اسمش پانیذ .
(من)چه قشنگ .
(ارسلان )انتخاب مامانم.
(من)خیلی انتخاب خوبی بود.
بهتره دیگه بریم.
(ارسلان )آره بریم.
رفتیم پایین مامان ارسلان گفت (مامان ارسلان ا)به به اینا هم که اومد خوب چی شد قبوله.
(من)بعله
(مامان)مبارکه انشالله.
پانیذ اومد پیشمون و گفت.(پانیذ)خوب زن داداش خوشگلم مثل ماه میمونه انشالله خوشبخت بشین.
(من)ممنون تو که خوشگل تری
(پانیذ)به پای شما نمیرسم.
(محمد)خانوم تارف بسه اون داماد بدبخت خسته شد از بس واستاد.
(ارسلان )ن بابا این چه حرفی.
بعد رفتیم نشستیم بعد حرف مهریو این جور چیز ها با هر بدبختی بود رازی شدن که ۳شنبه هفته بعد ما نامزد کنیم و مهرم بشیم.
بعد دیگه مهمونا رفتن خانوادگی خوبی بودن ما هم رفتیم اتاق های خودمون رفتم اتاق لباسم رو عوض کردم و خودم رو انداختم رو تخت میخواستم کوشیم رو چک کنم که ارسلان پیام داد (ارسلان)معموریت انجام شد.
منم در جواب یک استیکر لبخند فرستادم که بعد گفت (ارسلان)اه ببخشید اشتباه ارسال شد.
(من)عیبی نداره پیش میاد دیگه.
داشتی گذارش میدادی.
(ارسلان )ممنون
آره دقیقا کوشیم رو سوراخ کردن این دوتا مجبور شدم جواب بدم.
(من)آره دقیقا نیکا مهشاد هم هم چنین ولی من حال ندارم جواب بدم خسته شدم ولی فردا سرم رو میزنن.
(ارسلان )خسته نباشی.
برو بخواب.
(من)ممنون.
آره واقعا هم خابم میاد.
شب بخیر.
(ارسلان )باش شب شکلاتی خدافظ.
(من)خدافظ.
کوشی رو گذاشتم کنار رو خوابیدم.
پارت_۱۲
(دیانا )
(من)خوشگله ها.
(محمد)ها ها خوب به من چه.
(من)باش تو گفتی منم باور کردم.
بعد رفتم آشپز خونه اونا هم رفتم روی مبل ها نشستن همینجوری داشتن حرف میزدن وای من نمیشنیدم چی میگن اه.
داشتم آروم آروم چای میریختم که مامان صدام کرد (مامان)دیانا جان دخترم میشه چای رو بیاری.
عوفففففف کاشکی میشد بگم ن هههه ولی شالم رو درست کردم و سینی چای رو برداشتم و رفتم تو حال مامان ارسلان هی میگفت (مامان ارسلان )به به چه خانومی چقدر خوشگل چقدر ماه.
چای رو اول به باباش بعد به مامانش بعد به بابام بعد به مامان بعد به خواهرش بعد به خودش و بعد به محمد خودم هم رفتم پیش مامان نشستم بعد بابای ارسلان گفت (بابای ارسلان)خوب اگه پدر عروس خانوم اجازه بدن این دوتا جون برن با هم حرف بزنن.
(بابا)این چه حرفی ایجازی ما هم دست شماست آره چرا که ن برن تو اتاق دیانا جان حرف بزنن.
دیانا بابا آقا ارسلان رو راهنمایی کن.
(من)چشم.
بعد از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها ارسلان هم پشت سرم می اومد در رو باز کردم و اول خودم رفتم تو بعد ارسلان اومد در رو بستم ارسلان روی تختم نشست و منم سندلی میزم رو برداشتم و نشستم روش (ارسلان )خوب تو نمیخای چیزی بگی .
(من)چی بگم؟
(ارسلان )نمیدونم سوالی چیزی.
(من)ن
(ارسلان )باش.
راستی دیانا واقعا میخای این کار رو انجام بدید یک وقت بد نشه .
(من)آره این کار رو انجام میدم من دوست دارم درس بخونم زندگی کنم از دانشگاه اخراج بشم کل آرزو اهم به باد میره.
(ارسلان )باش ولی تا آخرین لحظه هم فکر کن.
(من)باش.
(ارسلان )ام راستی این لباس ها هم خیلی بهت میاد.
(من)ممنون.
میگم خواهر خوشگلی داری میشه اسمش رو بدونم.
(ارسلان )ممنون چشمات خوشگل میبینه.
آره چرا که ن اسمش پانیذ .
(من)چه قشنگ .
(ارسلان )انتخاب مامانم.
(من)خیلی انتخاب خوبی بود.
بهتره دیگه بریم.
(ارسلان )آره بریم.
رفتیم پایین مامان ارسلان گفت (مامان ارسلان ا)به به اینا هم که اومد خوب چی شد قبوله.
(من)بعله
(مامان)مبارکه انشالله.
پانیذ اومد پیشمون و گفت.(پانیذ)خوب زن داداش خوشگلم مثل ماه میمونه انشالله خوشبخت بشین.
(من)ممنون تو که خوشگل تری
(پانیذ)به پای شما نمیرسم.
(محمد)خانوم تارف بسه اون داماد بدبخت خسته شد از بس واستاد.
(ارسلان )ن بابا این چه حرفی.
بعد رفتیم نشستیم بعد حرف مهریو این جور چیز ها با هر بدبختی بود رازی شدن که ۳شنبه هفته بعد ما نامزد کنیم و مهرم بشیم.
بعد دیگه مهمونا رفتن خانوادگی خوبی بودن ما هم رفتیم اتاق های خودمون رفتم اتاق لباسم رو عوض کردم و خودم رو انداختم رو تخت میخواستم کوشیم رو چک کنم که ارسلان پیام داد (ارسلان)معموریت انجام شد.
منم در جواب یک استیکر لبخند فرستادم که بعد گفت (ارسلان)اه ببخشید اشتباه ارسال شد.
(من)عیبی نداره پیش میاد دیگه.
داشتی گذارش میدادی.
(ارسلان )ممنون
آره دقیقا کوشیم رو سوراخ کردن این دوتا مجبور شدم جواب بدم.
(من)آره دقیقا نیکا مهشاد هم هم چنین ولی من حال ندارم جواب بدم خسته شدم ولی فردا سرم رو میزنن.
(ارسلان )خسته نباشی.
برو بخواب.
(من)ممنون.
آره واقعا هم خابم میاد.
شب بخیر.
(ارسلان )باش شب شکلاتی خدافظ.
(من)خدافظ.
کوشی رو گذاشتم کنار رو خوابیدم.
پارت_۱۲
۷.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.