(وقتی دستت... درخواستی)
شیشه از دستت محکم افتاد زمین و به چندین تیکه تقسیم شد، از ترس لرزیدی و به شیشه های روی زمین خیره شدی.
خم شدی تا جمعشون کنی ولی ناگهان تعادلتو از دست دادی و مجبور شدی کف دستتو رو زمین بزاری ولی دستت دقیقا رو اون نقطه ای که شیشه خورد شده بود رفت... اه بلندی کشیدی و به دستت نگاهی کردی که زخم عمیقی روش افتاده بود، وخون زیادی ازش میرفت... مشتت و همچنین روی خورده های شیشه به رنگ خونت بود....... به سمت دستشویی رفتی و دستتو داخل اب سرد بردی و ضد عفونیش کردی. بعد اینکه دستتو پانسمان کردی به اشپز خونه برگشتی و شروع کردی به تمیز کردن.
______________________________________
خسته شده بودی امروز روز سختی برات بود چون کارات درست پیش نمیرفت و همش خرابکاری میکردی و باید درستش میکردی که باعث شده بود حسابی سرت شلوغ باشه و نتونی وقت کنی به چان پیام بدی و همین باعث شده بود که اصلا اون روز روحیه خوبی نداشته باشی و اون بغض لعنتی رو تو گلوت همراه داشته باشی ،به سمت کاناپه رفتی و روش نشستی که صدای چرخیدن کلیدو شنیدی و به در و چهره چان نگاهی کردی.... از روز خسته کننده ای برگشته بود و تنها چیزی که الان نیاز داشت تا خستگیشو برطرف کنه عشق تو بود.... به تو با لبخند و نگاه هایی خیره شده بود که میتونستی عشق رو حس کنی... کتشو انداخت و به سمتت اومد تا مثل هر روز خستگیشو با تو رفع کنه..... یهو دیدن دست باندپیچی شدت دلش پیچید و استرس گرفت و خیال کرد که شاید به خودت اسیب زدی چون امروز بر خلاف روزهای دیگه بهش پیام نداده بودی.....«ا/ت، چه اتفاقی برای دستت افتاده؟حالت خوبه؟...»
نتونستی جلو احساساتتو بگیری و جلو چان سد اشکات شکست.. چان خیلی نگرانت شد فکر اینکه خودزنی کردی دیوونش میکرد....
«ا/ت تو به خودت اسیب زدی؟... »
«نه.... »
هنوز داشتی به ارومی گریه میکردی..چان به سمت اشپزخونه رفت تا واست اب بیاره و متوجه شد خورده های شیشه توی پلاستیکی ریخته شده بود ، نفس اسوده ای از این کشید که خودزنی نکرده بودی..تو لیوانی اب ریخت و به سمتت اومد...
«عشق من؟ »
جوابی بهش ندادی و هنوز غرق در احساساتت بودی.
«عشقم... درد داری؟ »
«....»
«میخوای کمی درمورد روزت حرف بزنی؟شاید بتونم کمکت کنم تا اروم شی. »
حرفی نزدی و یهویی چان رو بغل کردی و سرتو گذاشتی رو سینش و به گریه کردن ادامه دادی، دستاشو دورت حلقه کرد که کاملا تو بغلش گم شدی.
میدونست الان چیزی که نیاز داشتی بغلش بود ،و مکان امن. چان میخواست کاری کنه حرف بزنی و کمی لبخند بزنی...
«ا/ت اگه گریه نکنی امشب میبرمت یه جایی که عاشقش میشی»
چشمات گشاد شد و اشکت دیگه از چشمات نمیومد و لبخندی زدی و یهویی پریدی رو چان و لبشو بوسیدی که چان خنده ای کرد و تورو به سمت خودش کشید و شروع کرد به رفع خستگیش......
خم شدی تا جمعشون کنی ولی ناگهان تعادلتو از دست دادی و مجبور شدی کف دستتو رو زمین بزاری ولی دستت دقیقا رو اون نقطه ای که شیشه خورد شده بود رفت... اه بلندی کشیدی و به دستت نگاهی کردی که زخم عمیقی روش افتاده بود، وخون زیادی ازش میرفت... مشتت و همچنین روی خورده های شیشه به رنگ خونت بود....... به سمت دستشویی رفتی و دستتو داخل اب سرد بردی و ضد عفونیش کردی. بعد اینکه دستتو پانسمان کردی به اشپز خونه برگشتی و شروع کردی به تمیز کردن.
______________________________________
خسته شده بودی امروز روز سختی برات بود چون کارات درست پیش نمیرفت و همش خرابکاری میکردی و باید درستش میکردی که باعث شده بود حسابی سرت شلوغ باشه و نتونی وقت کنی به چان پیام بدی و همین باعث شده بود که اصلا اون روز روحیه خوبی نداشته باشی و اون بغض لعنتی رو تو گلوت همراه داشته باشی ،به سمت کاناپه رفتی و روش نشستی که صدای چرخیدن کلیدو شنیدی و به در و چهره چان نگاهی کردی.... از روز خسته کننده ای برگشته بود و تنها چیزی که الان نیاز داشت تا خستگیشو برطرف کنه عشق تو بود.... به تو با لبخند و نگاه هایی خیره شده بود که میتونستی عشق رو حس کنی... کتشو انداخت و به سمتت اومد تا مثل هر روز خستگیشو با تو رفع کنه..... یهو دیدن دست باندپیچی شدت دلش پیچید و استرس گرفت و خیال کرد که شاید به خودت اسیب زدی چون امروز بر خلاف روزهای دیگه بهش پیام نداده بودی.....«ا/ت، چه اتفاقی برای دستت افتاده؟حالت خوبه؟...»
نتونستی جلو احساساتتو بگیری و جلو چان سد اشکات شکست.. چان خیلی نگرانت شد فکر اینکه خودزنی کردی دیوونش میکرد....
«ا/ت تو به خودت اسیب زدی؟... »
«نه.... »
هنوز داشتی به ارومی گریه میکردی..چان به سمت اشپزخونه رفت تا واست اب بیاره و متوجه شد خورده های شیشه توی پلاستیکی ریخته شده بود ، نفس اسوده ای از این کشید که خودزنی نکرده بودی..تو لیوانی اب ریخت و به سمتت اومد...
«عشق من؟ »
جوابی بهش ندادی و هنوز غرق در احساساتت بودی.
«عشقم... درد داری؟ »
«....»
«میخوای کمی درمورد روزت حرف بزنی؟شاید بتونم کمکت کنم تا اروم شی. »
حرفی نزدی و یهویی چان رو بغل کردی و سرتو گذاشتی رو سینش و به گریه کردن ادامه دادی، دستاشو دورت حلقه کرد که کاملا تو بغلش گم شدی.
میدونست الان چیزی که نیاز داشتی بغلش بود ،و مکان امن. چان میخواست کاری کنه حرف بزنی و کمی لبخند بزنی...
«ا/ت اگه گریه نکنی امشب میبرمت یه جایی که عاشقش میشی»
چشمات گشاد شد و اشکت دیگه از چشمات نمیومد و لبخندی زدی و یهویی پریدی رو چان و لبشو بوسیدی که چان خنده ای کرد و تورو به سمت خودش کشید و شروع کرد به رفع خستگیش......
۲۰.۸k
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.