فیک:"شک"۴
دست نامجون لغزید و گوشی از دستش افتاد
+نامجون چیشده؟؟؟
نامجون چشمم تا به ا.ت افتاد بدنش هم شروع به لغزیدن کرد و با چشمایی که از ترس خیس شده بودن آروم آروم به عقب قدم برداشت
+نامجون حرف بزن ! بهت میگم چه اتفاقی برای میا افتاده؟ جوابمو بده !
توی این سه ماه این اولین باری بود که ا.ت داشت داد و هوار میکرد
در این مدت به جای داد و قال کردن فقط ساکت مونده بود و منتظر وقتی بود که نامجون بفهمه که اون بهش خیانت نکرده
کار عاقلانهای بود
دستای ا.ت خالی بود !
نه میتونست فرار کنه
نه میتونست بیگناهیشو ثابت کنه...
ولی مثل اینکه دوستش در آخرین لحظات مرگش رفاقتشو به ا.ت ثابت کرد و چیزی کم نزاشت
نامجون همینطور که عقب عقب میرفت یهو سرعت گرفت و با عجله از زیر زمین خارج شد
طوری که حتی یادش رفت درو ببنده !
+نامجون ! نامجون وایسا ! کجا داری میری !؟
بعد غیب زدن یهوییش ا.ت همش در حال فکر کردن بود
تو سرش پر از فکر و خیال های الکی بودن
همشم بخاطر رفتن نامجون بدون حتی کلمهای بود
بعد تغریبا یک یا دو ساعت مردی سراسیمه وارد زیر زمین شد و ا.ت رو در آغوش گرفت
پالتوی بلند مشکی، یه شلوار کتان و یه بلیز بافت به تن داشت
بوی عطر سردش همه جا رو فرا گرفته بود...
مردی قد بلند... با موهای
فرفری که جلوی صورتشو گرفته بودن...
+نامجون؟ داری چیکا...
ا.ت نگاهی به مرد انداخت
اون خیلی آشنا بود ولی نامجون نبود...
×تو اینجا بودی ا.ت...چرا انقدر زخمی شدی؟همش کار اون عوضیه نه؟ به حسابش میرسم ! فعلا بیا ازینجا بریم کت منو بپوش...
دستی به سمت صورتش اومد تا نوازشش کنه
اما ا.ت اونو پس زد:
بار ها کتک خوردن از اونو به تو ترجیح میدن...فکر کردی نمیدونم همش زیر سر توعه....کیم تهیونگ؟
×عزیزم بعدا درموردش حرف میزنیم بیا فعلا ازین خراب شدت بریم
+کجا بریم؟؟؟ ها؟ کجا ! من با توی عوضی هیچ جا نمیام ! تنهام بزاررر...تو همچیزمو ازم گرفتی ! حالا از جونم چی میخوای !؟
تهیونگ نزدیک شد تا ا.ت رو بغل کنه:
چطور میتونی الان اینارو بگی ا.ت..؟
ا.ت پسش زد و فریاد کشید :
ازینجا گمشو کیم تهیونگ ! بزار زیر دستاش بمیرم !
تهیونگ با شنیدن این حرف اشکاش سرازیر شد و از ا.ت فاصله گرفت :
چرا اینکار باهام میکنی...چرا؟
صدای گریه ها و هق هق های بلند تهیونگ توی زیرزمین میپیچید و ا.ت همچنان با تنفر لهش زل زده بود
×چرا یه بار جای اون بهه من نگا نکردی..؟چرا لعنتی؟ من میتونیستم زندگی خیلی بهتری برات بسازم..
+فقط خواهش میکنم زندگیمو بیشتر ازین به گوه نکش...ازینجا برو
ا.ت روشو اونور کرد و گریه ها و اشک هاشو غورت داد
ا.ت تهیونگ رو بهترین دوست خودش میدونست
ولی همون دوست از پشت بهش خنجر زد
تهیونگ به تن ا.ت نگاهی کرد و حسرت لمس کردنش به دلش موند
اشکاشو پاک کرد و بیصدا اونجا رو ترک کرد.
.
.
.
نزدیکای ساعت 9 شب بود که نامجون پیداش شد و با سری پایین و چشمای پف کرده به سمت ا.تاومد و روبهروش نشست
هنوزم نگاهش نمیکرد
دست تو جیبش کرد و قفل و زنجیر هایی که به ا.ت بسته بود باز کرد
کت چرم مشکیشو درآورد و بهش داد تا بپوشه
_ازین به بعد تو آزادی...ف.فقط بدون خیلی متاسفم...لطفا...لطفا خوشبخت شو !
نامجون تمام سعیشو که انگشتشم به ا.ت نخوره اما ا.ت به یکباره نامجونو بغل کرد :
درست میشه...درست میشه...
به هر حال هرچقدرم گناهت سنگین باشه...
آدم نمیتونه انسانی رو که عاشقشه به دور بودن ازش محروم کنه...میتونه؟
.
.
.
끝
+نامجون چیشده؟؟؟
نامجون چشمم تا به ا.ت افتاد بدنش هم شروع به لغزیدن کرد و با چشمایی که از ترس خیس شده بودن آروم آروم به عقب قدم برداشت
+نامجون حرف بزن ! بهت میگم چه اتفاقی برای میا افتاده؟ جوابمو بده !
توی این سه ماه این اولین باری بود که ا.ت داشت داد و هوار میکرد
در این مدت به جای داد و قال کردن فقط ساکت مونده بود و منتظر وقتی بود که نامجون بفهمه که اون بهش خیانت نکرده
کار عاقلانهای بود
دستای ا.ت خالی بود !
نه میتونست فرار کنه
نه میتونست بیگناهیشو ثابت کنه...
ولی مثل اینکه دوستش در آخرین لحظات مرگش رفاقتشو به ا.ت ثابت کرد و چیزی کم نزاشت
نامجون همینطور که عقب عقب میرفت یهو سرعت گرفت و با عجله از زیر زمین خارج شد
طوری که حتی یادش رفت درو ببنده !
+نامجون ! نامجون وایسا ! کجا داری میری !؟
بعد غیب زدن یهوییش ا.ت همش در حال فکر کردن بود
تو سرش پر از فکر و خیال های الکی بودن
همشم بخاطر رفتن نامجون بدون حتی کلمهای بود
بعد تغریبا یک یا دو ساعت مردی سراسیمه وارد زیر زمین شد و ا.ت رو در آغوش گرفت
پالتوی بلند مشکی، یه شلوار کتان و یه بلیز بافت به تن داشت
بوی عطر سردش همه جا رو فرا گرفته بود...
مردی قد بلند... با موهای
فرفری که جلوی صورتشو گرفته بودن...
+نامجون؟ داری چیکا...
ا.ت نگاهی به مرد انداخت
اون خیلی آشنا بود ولی نامجون نبود...
×تو اینجا بودی ا.ت...چرا انقدر زخمی شدی؟همش کار اون عوضیه نه؟ به حسابش میرسم ! فعلا بیا ازینجا بریم کت منو بپوش...
دستی به سمت صورتش اومد تا نوازشش کنه
اما ا.ت اونو پس زد:
بار ها کتک خوردن از اونو به تو ترجیح میدن...فکر کردی نمیدونم همش زیر سر توعه....کیم تهیونگ؟
×عزیزم بعدا درموردش حرف میزنیم بیا فعلا ازین خراب شدت بریم
+کجا بریم؟؟؟ ها؟ کجا ! من با توی عوضی هیچ جا نمیام ! تنهام بزاررر...تو همچیزمو ازم گرفتی ! حالا از جونم چی میخوای !؟
تهیونگ نزدیک شد تا ا.ت رو بغل کنه:
چطور میتونی الان اینارو بگی ا.ت..؟
ا.ت پسش زد و فریاد کشید :
ازینجا گمشو کیم تهیونگ ! بزار زیر دستاش بمیرم !
تهیونگ با شنیدن این حرف اشکاش سرازیر شد و از ا.ت فاصله گرفت :
چرا اینکار باهام میکنی...چرا؟
صدای گریه ها و هق هق های بلند تهیونگ توی زیرزمین میپیچید و ا.ت همچنان با تنفر لهش زل زده بود
×چرا یه بار جای اون بهه من نگا نکردی..؟چرا لعنتی؟ من میتونیستم زندگی خیلی بهتری برات بسازم..
+فقط خواهش میکنم زندگیمو بیشتر ازین به گوه نکش...ازینجا برو
ا.ت روشو اونور کرد و گریه ها و اشک هاشو غورت داد
ا.ت تهیونگ رو بهترین دوست خودش میدونست
ولی همون دوست از پشت بهش خنجر زد
تهیونگ به تن ا.ت نگاهی کرد و حسرت لمس کردنش به دلش موند
اشکاشو پاک کرد و بیصدا اونجا رو ترک کرد.
.
.
.
نزدیکای ساعت 9 شب بود که نامجون پیداش شد و با سری پایین و چشمای پف کرده به سمت ا.تاومد و روبهروش نشست
هنوزم نگاهش نمیکرد
دست تو جیبش کرد و قفل و زنجیر هایی که به ا.ت بسته بود باز کرد
کت چرم مشکیشو درآورد و بهش داد تا بپوشه
_ازین به بعد تو آزادی...ف.فقط بدون خیلی متاسفم...لطفا...لطفا خوشبخت شو !
نامجون تمام سعیشو که انگشتشم به ا.ت نخوره اما ا.ت به یکباره نامجونو بغل کرد :
درست میشه...درست میشه...
به هر حال هرچقدرم گناهت سنگین باشه...
آدم نمیتونه انسانی رو که عاشقشه به دور بودن ازش محروم کنه...میتونه؟
.
.
.
끝
۵۲.۹k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.