بی رحم
#بی_رحم
part 13
_ فکر کردین به همین راحتیاست قیمت سهام های شرکت نصف شده میدونید یعنی چی
یکی سعی داره شرکت رو نابود کنه از هموناول هم نباید ریاست شرکت رو به یه دختر بچه میدادن
_ اقای کیم بهتون احترام میزارم لطفا این احترام رو نگه دارید
مطمعن باشید نمیزارم شرکت اینجوری نابود شه
مکس کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم
نگران نباشید اگه سهام ها هم به قیمت قبل بر نگرده نمیزارم شما ها افت کنید سهام های تک تکتون رو به همون قیمت قبل میگیرم
بعد از این حرفم همه ساکت شدن دوباره سکوت رو شکوندم و گفتم : هر جور شده سهام شرکت رو به حالت قبلش برمیگردونم پس نگران چیزی نباشید
و بعد اتاق جلسه رو ترک کردم
باید در خواست جیمین رو قبول میکردم اما اونوموقع فقط شرکت رو ازاد میکردم و خودم با پای خودم توی تله ای که برام گذاشتن میرفتم
یاد حرف های پدرم پشت تلفن افتادم
همیشه همینطوری بود وقتی حرف شرکت وسط کشیده میشد دیکه هیچی براش ارزش نداشت
نه خونه و نه خانواده هیچی
مطمعنم اون حاضره منو به یه مافیا بفروشه اما کمی از سهام شرکتش کمتر نشه
بعد از شرکت به سمت خونه حرکت کردم قیمت سهام ها دقیقه به دقیقه پایین تر میومد
بهتر بود همین الا با تصمیم جیمین موافقت کنم تا قیمت رو از اینی که هست پایین تر نکشیده
اما من شمارشو نداشتم که خبرش کنم بعد از اون ماجرا سیمکارتم رو عوض کردم و کل شماره های قبلی پاک شد
اما میدونستم خونش کجاست درسته رفتن به خونه ی اون کار درستی نبود اما راه دیگه ای برام نمونده بود
پس به سمت پارکینگ رفتم نباید وقت رو بیشتر از این تلف میکردم
فاصله ی بین عمارت اون تا من حدود ربع ساعت بود
بعد از رسیدن به اونجا ماشین رو کنار عمارت پاک کردم و به سمت در ورودی رفتم که چندتا نگهبان جلوم سبز شدن
_ شما کی هستید
_ مین یوری هستم به اربابتون بگید باهاشون کار دارم
بعد از حرفم یکی از نگهبانا به جیمین خبر داد جیمین با شنیدن اسم من بی برو برگشت اجازه ورود داد
با نگاه کردن به حیاط عمارت خاطراتم برام برام زنده شد من با جیمین توی این عمارت خاطرات خیلی شیرینی داشتیم فکرش رو نمیکردم بعد از اون اتفاق هنوز توی این عمارت مونده باشه
با صدای جیمین از فکر و خیال بیرون اومدم
_ چیشده خانم مین یوری با در خواستم موافقت کرده
با لبخندی به سمتش برگشتم و گفتم :متاسفانه راهی برام باقی نزاشتی خواب میدونم در رفتن از خواسته ی تو کار اسونی نیست و بلاخره هر جور شده و از هر طریقی به خواستت میرسی پس بهتره بیشتر باهات مخالفت نکنم
راستی خانوادت در باره ی این تصمیمت چیزی میدونن
_ برای چی باید چیزی بدونن حرف اونا برام مهم نیست
حدسشو میزدم اگه پدرش میدونست به هیچ عنوان نمیزاشت این کارش رو انجام بده
part 13
_ فکر کردین به همین راحتیاست قیمت سهام های شرکت نصف شده میدونید یعنی چی
یکی سعی داره شرکت رو نابود کنه از هموناول هم نباید ریاست شرکت رو به یه دختر بچه میدادن
_ اقای کیم بهتون احترام میزارم لطفا این احترام رو نگه دارید
مطمعن باشید نمیزارم شرکت اینجوری نابود شه
مکس کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم
نگران نباشید اگه سهام ها هم به قیمت قبل بر نگرده نمیزارم شما ها افت کنید سهام های تک تکتون رو به همون قیمت قبل میگیرم
بعد از این حرفم همه ساکت شدن دوباره سکوت رو شکوندم و گفتم : هر جور شده سهام شرکت رو به حالت قبلش برمیگردونم پس نگران چیزی نباشید
و بعد اتاق جلسه رو ترک کردم
باید در خواست جیمین رو قبول میکردم اما اونوموقع فقط شرکت رو ازاد میکردم و خودم با پای خودم توی تله ای که برام گذاشتن میرفتم
یاد حرف های پدرم پشت تلفن افتادم
همیشه همینطوری بود وقتی حرف شرکت وسط کشیده میشد دیکه هیچی براش ارزش نداشت
نه خونه و نه خانواده هیچی
مطمعنم اون حاضره منو به یه مافیا بفروشه اما کمی از سهام شرکتش کمتر نشه
بعد از شرکت به سمت خونه حرکت کردم قیمت سهام ها دقیقه به دقیقه پایین تر میومد
بهتر بود همین الا با تصمیم جیمین موافقت کنم تا قیمت رو از اینی که هست پایین تر نکشیده
اما من شمارشو نداشتم که خبرش کنم بعد از اون ماجرا سیمکارتم رو عوض کردم و کل شماره های قبلی پاک شد
اما میدونستم خونش کجاست درسته رفتن به خونه ی اون کار درستی نبود اما راه دیگه ای برام نمونده بود
پس به سمت پارکینگ رفتم نباید وقت رو بیشتر از این تلف میکردم
فاصله ی بین عمارت اون تا من حدود ربع ساعت بود
بعد از رسیدن به اونجا ماشین رو کنار عمارت پاک کردم و به سمت در ورودی رفتم که چندتا نگهبان جلوم سبز شدن
_ شما کی هستید
_ مین یوری هستم به اربابتون بگید باهاشون کار دارم
بعد از حرفم یکی از نگهبانا به جیمین خبر داد جیمین با شنیدن اسم من بی برو برگشت اجازه ورود داد
با نگاه کردن به حیاط عمارت خاطراتم برام برام زنده شد من با جیمین توی این عمارت خاطرات خیلی شیرینی داشتیم فکرش رو نمیکردم بعد از اون اتفاق هنوز توی این عمارت مونده باشه
با صدای جیمین از فکر و خیال بیرون اومدم
_ چیشده خانم مین یوری با در خواستم موافقت کرده
با لبخندی به سمتش برگشتم و گفتم :متاسفانه راهی برام باقی نزاشتی خواب میدونم در رفتن از خواسته ی تو کار اسونی نیست و بلاخره هر جور شده و از هر طریقی به خواستت میرسی پس بهتره بیشتر باهات مخالفت نکنم
راستی خانوادت در باره ی این تصمیمت چیزی میدونن
_ برای چی باید چیزی بدونن حرف اونا برام مهم نیست
حدسشو میزدم اگه پدرش میدونست به هیچ عنوان نمیزاشت این کارش رو انجام بده
۹.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.