فن فیک کد خودکشی "پارت ۱۴"
هوسوک: نه اصلا نمیفهمم چی داری میگی ، من خیلی مثله بیکار ها به نظر میام؟
ریوجین: اممم.. از اونجایی که همیشه موقع تعقیب کردم مُچتو میگیرم آره شاید بیکار باشی
رنگ صورت هوسوک از سفید به صورتی و کبود متغیر شد
ریوجین: یااا خوبی؟
هوسوک: ا..اره .. خوبم.. ولی .. تو که تمام مدت متوجه بودی چرا هیچ ری اکشنی نشون ندادی ؟
ریوجین: چون از این کارِت خوشم میاد
+چیی؟؟
ریوجین: از اینکه تعقیبم میکنی و هر لحظه مراقب منی خوشم میاد
---
روی زمین دراز کشیده بود . قفسه سینه اش بالا پایین میشد و با سختی سعی میکرد نفس بکشه
هوسوک: لعنتی.. ریوجین.. خواهش میکنم..
اشکهاش رو پاک کرد و گفت: خواهش میکنم سعی کن نفس بکشی.
هنوزم درتلاش بود برای نفس کشیدن
قطره اشکهاش کل صورتش رو خیس کرده بودن
دستاش رو ستونش قرار داد و خم شد روی ریوجین
لبهاش رو روی لبهای دخترک گذاشت و تمام هوای داخل دهش رو وارد دهنش کرد . دوباره ازش جدا شد . نفس عمیقی کشید و دوباره همون روند رو ادامه داد
سرفه ای کرد و چشمهاش رو بست
هوسوک: اینطوری..نمیشه..
دستش و روی زخم روی شکم ریوجین گذاشت
هوسوک: تو.. زنده میمونی.. فقط یکم .. قوی باش
داد زد : پس کی این آمبولانس لعنتی میاد
ریوجین همیشه ساکت بود . این چندوقت شدیدا پر حرف شده بود .. براش سخت بود دختر مورد علاقه شو درحالی ببینه که به زور سعی میکنه نفس بکشه
اگر منتظر میموند تا آمبولانس بیاد شاید ..
کولِش کرد و تمام راه بیمارستان رو دویید
قطرات بارون بدنش رو خیس میکردن و این باعث شده بود که حسابی بدنش سرد باشه
هوسوک: داریم میرسیم ، یکم منتظر بمون
و تند تر دویید
ریوجین: ه..هوسوک..
میدونست که ریوجین به سختی حرف میزنه پس فوری جواب داد: جانم؟
ریوجین:م..من..منم..د..دوستت..دا..رَم
با بی جون شدن یکهویی بدنش و افتادن سرش روی شونه های هوسوک .. احساس کردن اینکه دیگه نفس نمیکشید دست از دوییدن برداشت
زانو زد و جسم سرد دختر رو بغل گرفت
هوسوک: ریوجین ؟ ..یا... این شوخی خوبی نیست.. گفتم..شوخی..خوبی نیست تمومش کن.. ریوجینا..
ـــ
"هوسوک: همیشه دلم میخواست بدونم ..حسی که به طرف مقابلم دارم ، یک طرفه اس یا نه؟
ریوجین زبونش رو روی لبهاش کشید و گفت: منظورت از طرف مقابل منم ؟ خب.. بعدا بهت میگم که منم دوستت دارم یا نه . تا اونموقع منتظر بمون "
هوسوک این مکالمه رو به یادش اورد و با وجود قطره اشکی که از چشمش چکید لبخند زد
تهیونگ: یا هوسوک به چی فکر میکنی سه ساعته؟ یه چیزی بخور مثل چوب کبریت شدی
هوسوک: تنهام بزار تِه
تهیونگ: هوسوک.. میدونم.. سخته ! خیلی سخته دقیقا لحظه ای که میخواستی بهش برسی ترکِت کنه . ولی به نظرت اون خوشحال میشه اگر ببینه که دو ماه بعد از اون اتفاق هنوزم نتونستی فراموشش کنی؟ تو جوونی خوشتیپ ام هستی .. دوباره میتونی..
با دادی که سرش زد هینی کشید و لبهاش رنگ گچ شد
هوسوک: برو بیرون از اتاقم . گفتم نیاز به مراقبت ندارم برو دیگه
تهیونگ: نامجون اجازه اینکار و نمیده .گفته باید تا چندوقت مراقبت باشیم تو احمقی فکر خودکشی به سرت نزنه
هوسوک: من ، همین الانشم یه مُرده محسوب میشم
* بک*
با صدای تهیونگ به خودش اومد
تهیونگ: اصلا حواست هست ؟ دقیقا یک ساعته به یه نقطه خیره شدی
هوسوک: چی؟
تهیونگ: هوسوک نگو که دوباره داری به اون دختره فکر میکنی ، باید با اینکه اون مُرده کنار بیای
هوسوک: چطوری کنار بیام؟ اون باعث شد من از یه پسر پاک و نجیب یه شیطان کثیف بسازم .
تهیونگ: همیشه دلم میخواست درمورد یه چیزی باهات حرف بزنم . یادم میاد بعد مرگ ریوجین فهمیدیم که پدر ناتنیش با اطلاعات شخصیش تهدیدش کرده بوده که باهاش رابطه جنسی داشته باشه . انگاری که ریوجین فرار کرده بود و پدر نانتنیش بخاطر اینکه..
هوسوک: بخاطر اینکه ازش شکایت نکنه ریوجین رو کشته بود .. و اگر میخوای بهم یادآوری کنی که انقدر احمق بودم که ازش مراقبت نکردم ، میدونم احمق بودم .. میدونم . خب که چی؟
تهیونگ: عامم ... پدر ناتنیش که گفتیم تو شیکاگو بود گیرش نیاوردی ؟
هوسوک: اون خیلی وقته کشته شده
تهیونگ:چی؟
هوسوک: دقیقا یک ماه پیش یه بمب توی خونه اش کار گذاشته شده بود . که البته کار من نبود ، همین باعث میشه بترسم . باید بفهمم کار کی بوده .
-ا.ت-
در اتاقم رو باز کردم و نامجون رو دیدم درحالی که روی صندلیم لش کرده بود و داشت قهوه میخورد
ا.ت: هی ، به چه حقی اومدی تو اتاق من؟!
نامجون سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد
نامجون: من کارم همینه ، وقتی رئیس بی عرضه ام میره خوش گذرونی این شرکت و اداره کنم ، فراموش نکردی که؟
--
ریوجین: اممم.. از اونجایی که همیشه موقع تعقیب کردم مُچتو میگیرم آره شاید بیکار باشی
رنگ صورت هوسوک از سفید به صورتی و کبود متغیر شد
ریوجین: یااا خوبی؟
هوسوک: ا..اره .. خوبم.. ولی .. تو که تمام مدت متوجه بودی چرا هیچ ری اکشنی نشون ندادی ؟
ریوجین: چون از این کارِت خوشم میاد
+چیی؟؟
ریوجین: از اینکه تعقیبم میکنی و هر لحظه مراقب منی خوشم میاد
---
روی زمین دراز کشیده بود . قفسه سینه اش بالا پایین میشد و با سختی سعی میکرد نفس بکشه
هوسوک: لعنتی.. ریوجین.. خواهش میکنم..
اشکهاش رو پاک کرد و گفت: خواهش میکنم سعی کن نفس بکشی.
هنوزم درتلاش بود برای نفس کشیدن
قطره اشکهاش کل صورتش رو خیس کرده بودن
دستاش رو ستونش قرار داد و خم شد روی ریوجین
لبهاش رو روی لبهای دخترک گذاشت و تمام هوای داخل دهش رو وارد دهنش کرد . دوباره ازش جدا شد . نفس عمیقی کشید و دوباره همون روند رو ادامه داد
سرفه ای کرد و چشمهاش رو بست
هوسوک: اینطوری..نمیشه..
دستش و روی زخم روی شکم ریوجین گذاشت
هوسوک: تو.. زنده میمونی.. فقط یکم .. قوی باش
داد زد : پس کی این آمبولانس لعنتی میاد
ریوجین همیشه ساکت بود . این چندوقت شدیدا پر حرف شده بود .. براش سخت بود دختر مورد علاقه شو درحالی ببینه که به زور سعی میکنه نفس بکشه
اگر منتظر میموند تا آمبولانس بیاد شاید ..
کولِش کرد و تمام راه بیمارستان رو دویید
قطرات بارون بدنش رو خیس میکردن و این باعث شده بود که حسابی بدنش سرد باشه
هوسوک: داریم میرسیم ، یکم منتظر بمون
و تند تر دویید
ریوجین: ه..هوسوک..
میدونست که ریوجین به سختی حرف میزنه پس فوری جواب داد: جانم؟
ریوجین:م..من..منم..د..دوستت..دا..رَم
با بی جون شدن یکهویی بدنش و افتادن سرش روی شونه های هوسوک .. احساس کردن اینکه دیگه نفس نمیکشید دست از دوییدن برداشت
زانو زد و جسم سرد دختر رو بغل گرفت
هوسوک: ریوجین ؟ ..یا... این شوخی خوبی نیست.. گفتم..شوخی..خوبی نیست تمومش کن.. ریوجینا..
ـــ
"هوسوک: همیشه دلم میخواست بدونم ..حسی که به طرف مقابلم دارم ، یک طرفه اس یا نه؟
ریوجین زبونش رو روی لبهاش کشید و گفت: منظورت از طرف مقابل منم ؟ خب.. بعدا بهت میگم که منم دوستت دارم یا نه . تا اونموقع منتظر بمون "
هوسوک این مکالمه رو به یادش اورد و با وجود قطره اشکی که از چشمش چکید لبخند زد
تهیونگ: یا هوسوک به چی فکر میکنی سه ساعته؟ یه چیزی بخور مثل چوب کبریت شدی
هوسوک: تنهام بزار تِه
تهیونگ: هوسوک.. میدونم.. سخته ! خیلی سخته دقیقا لحظه ای که میخواستی بهش برسی ترکِت کنه . ولی به نظرت اون خوشحال میشه اگر ببینه که دو ماه بعد از اون اتفاق هنوزم نتونستی فراموشش کنی؟ تو جوونی خوشتیپ ام هستی .. دوباره میتونی..
با دادی که سرش زد هینی کشید و لبهاش رنگ گچ شد
هوسوک: برو بیرون از اتاقم . گفتم نیاز به مراقبت ندارم برو دیگه
تهیونگ: نامجون اجازه اینکار و نمیده .گفته باید تا چندوقت مراقبت باشیم تو احمقی فکر خودکشی به سرت نزنه
هوسوک: من ، همین الانشم یه مُرده محسوب میشم
* بک*
با صدای تهیونگ به خودش اومد
تهیونگ: اصلا حواست هست ؟ دقیقا یک ساعته به یه نقطه خیره شدی
هوسوک: چی؟
تهیونگ: هوسوک نگو که دوباره داری به اون دختره فکر میکنی ، باید با اینکه اون مُرده کنار بیای
هوسوک: چطوری کنار بیام؟ اون باعث شد من از یه پسر پاک و نجیب یه شیطان کثیف بسازم .
تهیونگ: همیشه دلم میخواست درمورد یه چیزی باهات حرف بزنم . یادم میاد بعد مرگ ریوجین فهمیدیم که پدر ناتنیش با اطلاعات شخصیش تهدیدش کرده بوده که باهاش رابطه جنسی داشته باشه . انگاری که ریوجین فرار کرده بود و پدر نانتنیش بخاطر اینکه..
هوسوک: بخاطر اینکه ازش شکایت نکنه ریوجین رو کشته بود .. و اگر میخوای بهم یادآوری کنی که انقدر احمق بودم که ازش مراقبت نکردم ، میدونم احمق بودم .. میدونم . خب که چی؟
تهیونگ: عامم ... پدر ناتنیش که گفتیم تو شیکاگو بود گیرش نیاوردی ؟
هوسوک: اون خیلی وقته کشته شده
تهیونگ:چی؟
هوسوک: دقیقا یک ماه پیش یه بمب توی خونه اش کار گذاشته شده بود . که البته کار من نبود ، همین باعث میشه بترسم . باید بفهمم کار کی بوده .
-ا.ت-
در اتاقم رو باز کردم و نامجون رو دیدم درحالی که روی صندلیم لش کرده بود و داشت قهوه میخورد
ا.ت: هی ، به چه حقی اومدی تو اتاق من؟!
نامجون سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد
نامجون: من کارم همینه ، وقتی رئیس بی عرضه ام میره خوش گذرونی این شرکت و اداره کنم ، فراموش نکردی که؟
--
۴۰.۵k
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.