فیک تقاص پارت ۱۶
با این حرفاش گریه م بیشتر شد حالم بد بود خسته بودم شاید زمان زیادی نباشه که اینجام ولی خسته شدم از این همه تهدید از اینهمه ناراحتی از اینهمه اتفاقاتی که اطرافم میوفته به قول مامان من هیچ مشکلی تو بزرگ شدن نداشتم و یه بچه ی لوس و مسخره م یعنی اینا واسه اینه که سختی کشیده باشم ؟ بفهمم درد دنیا چطوریه ؟ ..... الان فهمیدم ...! خیلی سخته
تو خودم بودم انگار خود تهیونگ فهمید که باید بره و تنهام بزاره به خاطر همین بلند شد و رفت تو تنهایی راحت ترم ، ارامش بیشتری داره ، راحت تر میشه فک کرد ... ولی مشکل اینه تو این موقعیت اصلا نمیشه فک کرد
فک کن یه روز یکی تو رو بدزده و بعدش بگن باید با این یارو ازدواج کنی و تهدید کنن و بگن باید فلان کار و بکنی و نباید از خونه بری بیرون و فقط باید تو اتاق زندانی باشی !
اگه شکنجه بدن دردش خیلی کمتره تو اون موقعیت چیزی هست که درداتو خفه کنه ولی الان هیچی نیست که بخوام باهاش دردامو اروم کنم و حتی یه لحظه هم نمی تونم از فکرش بیام بیرون چه برسه بخوام دردش و فراموش کنم
حتی الان به خاطر رفتاری که با تهیونگ داشتم عذاب وجدان گرفتم و خیلی ناراحت شدم
خودمو کشیدم زیر پتو روی تخت و خودمو زیرش قایم کردم اونقدری گریه کردم که متوجه نشدم کی ولی خوابم برد ...
...... ۱۰ روز گذشته و فردا عروسیه تو طول این روزا هر روز بیشتر از قبل احساس میکردم که دارم تحلیل میرم و حالم بد میشه چند روز پیش تب کردم و خیلی حالم بد شد ولی الان هنوزم حالم بده سرگیجه ی شدید دارم و حالت تهوع دارم
از صبح چهار بار بالا اوردم ولی اصلا بهتر نشدم و به هیچ وجه نتونستم چیزی بخورم
هر روز بیشتر از روز قبل دوست دارم خودکشی کنم ولی میترسیدم اما الان دیگه اون ترس و ندارم فقط الان بود که این ترس و نداشتم
به ساعت نگا کردم تقریبا ۱ نصفه شب بود و من هنوز بیدار بودم
باید بمیرم _ چه تصمیم ناگهانی ای !
جونگ کوک ویو
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم عصبی بودم از همه چی
از اینکه مجبور بودم فردا با یه نفر ازدواج کنم متنفر بودم دوست داشتم عامل این ماجرا ها رو بکشم ... کسی که تظاهر میکنه ادم خوبیه
شاید یه روزی هیونگ شیک رو بکشم ولی مطمئنم عامل اصلی این ماجرا ها رو هم میکشم
اون عامل اصلی کاری کرد که مادر من خودشو بکشه ...
همش زیر سر اونه ...
محکم در ماشین و بهم کوبیدم
تهیونگ داشت نزدیکم میشد که یهو صدای جیغ یکی از داخل عمارت اومد !
تهیونگ با تعجب برگشت و به عمارت نگا کرد و بعدش برگشت و به من نگا کرد
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اون دختر یه بلایی سر خودش اورده
تهیونگ گفت تو ام به چیزی که من فک میکنم فک میکنی ؟
نگرانی ای که نمیدونم منشاش از کجا بود تو وجودم سرازیر شد و باعث شد که بدوعم سمت عمارت
با عجله وارد عمارت شدم و از پله ها رفتم بالا چند تا از خدمتکارا جلو در اتاق هانا بودن خانم سو که مسن ترین خدمتکار داخل عمارت بود با گریه داشت در اتاق هانا رو میزد و ازش میخواست که در و باز کنه
رفتم سمتشون با جدیت ولی نگرانی گفتم چه خبره ؟
خانم سو با گریه اومد عقب و تعظیم کرد و گفت اقا خانم دیوونه شدن میخوان خودشونو بکشن
اعصابم بهم ریخت
تو خودم بودم انگار خود تهیونگ فهمید که باید بره و تنهام بزاره به خاطر همین بلند شد و رفت تو تنهایی راحت ترم ، ارامش بیشتری داره ، راحت تر میشه فک کرد ... ولی مشکل اینه تو این موقعیت اصلا نمیشه فک کرد
فک کن یه روز یکی تو رو بدزده و بعدش بگن باید با این یارو ازدواج کنی و تهدید کنن و بگن باید فلان کار و بکنی و نباید از خونه بری بیرون و فقط باید تو اتاق زندانی باشی !
اگه شکنجه بدن دردش خیلی کمتره تو اون موقعیت چیزی هست که درداتو خفه کنه ولی الان هیچی نیست که بخوام باهاش دردامو اروم کنم و حتی یه لحظه هم نمی تونم از فکرش بیام بیرون چه برسه بخوام دردش و فراموش کنم
حتی الان به خاطر رفتاری که با تهیونگ داشتم عذاب وجدان گرفتم و خیلی ناراحت شدم
خودمو کشیدم زیر پتو روی تخت و خودمو زیرش قایم کردم اونقدری گریه کردم که متوجه نشدم کی ولی خوابم برد ...
...... ۱۰ روز گذشته و فردا عروسیه تو طول این روزا هر روز بیشتر از قبل احساس میکردم که دارم تحلیل میرم و حالم بد میشه چند روز پیش تب کردم و خیلی حالم بد شد ولی الان هنوزم حالم بده سرگیجه ی شدید دارم و حالت تهوع دارم
از صبح چهار بار بالا اوردم ولی اصلا بهتر نشدم و به هیچ وجه نتونستم چیزی بخورم
هر روز بیشتر از روز قبل دوست دارم خودکشی کنم ولی میترسیدم اما الان دیگه اون ترس و ندارم فقط الان بود که این ترس و نداشتم
به ساعت نگا کردم تقریبا ۱ نصفه شب بود و من هنوز بیدار بودم
باید بمیرم _ چه تصمیم ناگهانی ای !
جونگ کوک ویو
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم عصبی بودم از همه چی
از اینکه مجبور بودم فردا با یه نفر ازدواج کنم متنفر بودم دوست داشتم عامل این ماجرا ها رو بکشم ... کسی که تظاهر میکنه ادم خوبیه
شاید یه روزی هیونگ شیک رو بکشم ولی مطمئنم عامل اصلی این ماجرا ها رو هم میکشم
اون عامل اصلی کاری کرد که مادر من خودشو بکشه ...
همش زیر سر اونه ...
محکم در ماشین و بهم کوبیدم
تهیونگ داشت نزدیکم میشد که یهو صدای جیغ یکی از داخل عمارت اومد !
تهیونگ با تعجب برگشت و به عمارت نگا کرد و بعدش برگشت و به من نگا کرد
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اون دختر یه بلایی سر خودش اورده
تهیونگ گفت تو ام به چیزی که من فک میکنم فک میکنی ؟
نگرانی ای که نمیدونم منشاش از کجا بود تو وجودم سرازیر شد و باعث شد که بدوعم سمت عمارت
با عجله وارد عمارت شدم و از پله ها رفتم بالا چند تا از خدمتکارا جلو در اتاق هانا بودن خانم سو که مسن ترین خدمتکار داخل عمارت بود با گریه داشت در اتاق هانا رو میزد و ازش میخواست که در و باز کنه
رفتم سمتشون با جدیت ولی نگرانی گفتم چه خبره ؟
خانم سو با گریه اومد عقب و تعظیم کرد و گفت اقا خانم دیوونه شدن میخوان خودشونو بکشن
اعصابم بهم ریخت
۴۳.۵k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.