رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۲۷
با ورود آنها کایان و سوگل یک قدم عقبگرد کرده و منتظر عصبانیتشان شدند عمه هاریکا قبل از هر چیز رو به بکتاش و قدیر گفت:
- لطفاً عقب بایستید، من با این دوتا کار دارم.
درحالی که به سمتشان قدم برمیداشت دستی به موهای کوتاه و سشوار کشیدهاش کشید، لبهای چروکیدهاش را با زبان تر کرد و پس از جمع کردن ابروان گندمی رنگش گفت:
- بچهها من سالهاست دارم توی این عمارت زندگی میکنم تا به حال داخل این عمارت دروغ گفته نشده بود، یعنی دروغ یکی از خط قرمزهای خانواده اردوغانه، پدربزرگتون وصیت کردن که هیچوقت چیزی رو از همدیگه پنهون نکنیم، دروغی که شما دوتا گفتین شاید دروغ بزرگی نباشه و به خانواده لطمه و صدمهای نزنه اما با عادت به این دروغها مطمئناً سریهای بعدی دروغهای دیگه هم گفته میشه که به خانوادهمون ضرر میرسونه.
اینها را گفته و به سمت کایان برگشت انگشت اشارش را به سمت او گرفته و با طعنه گفت:
- Bakın oğlunuz kardeşimin torunu ama bu davranışınıza devam etmek istiyorsanız artık bu evde size tahammül edemem. Geldiğiniz günden itibaren bu evin tüm kurallarını çiğnediniz. Mürettebatı izinsiz mi bırakacaksınız? Iznim?
<<ببین پسر تو نوه برادرمی درست، اما اگه بخوای به این رفتارهات ادامه بدی دیگه نمیتونم داخل این خونه تحملت کنم، از روزی که اومدی تمام قوانین این خونه رو زیر پات گذاشتی نه از پوششت خوشم میاد نه از رفتارهای ضد و نقیضت خوشم میاد چه معنی میده بدون اجازه من خدمه رو مرخص کنی؟
کایان>> تا خواست از خود دفاع کند عمه دستش را بالا برد و گفت:
- sessiz
<<ساکت!>>
و ادامه داد:
- Henüz bitirmedim
<<هنوز حرفم تموم نشده.>>
درحالی که دستی به دامن بلندش میکشید یک قدم دیگر جلو رفته و سینه به سینه کایان ایستاد دوباره انگشت اشارهاش را به سمت کایان گرفته و تهدید وار گفت:
- Genç bir kızla aynı evde yalnız olmak ne anlama gelir? Birkaç dakika önce filmde gördüğümüz o saçma oyunları oynamak ne anlama geliyor?
<<چه معنی میده با دختر جوون توی یه خونه تنها باشی؟ چه معنی میده اون مسخره بازیهای چند دقیقه پیش رو که همه توی فیلم شاهد بودیم رو انجام بدی؟>>
اشارهای به لباسهای کایان کرده و گفت:
- Bu bol gömlek ve pantolon Erdoğan'ın ailesine hiç yakışmıyor, neden haddinizi bilmek istemiyorsunuz?
<<این پیراهن گشاد و شلواری که تنته اصلاً برازنده خانواده اردوغان نیست تو چرا نمیخوای حد خودت رو بفهمی؟>>
کایان در ذهن حرفهایی داشت که برای زدنشان بسیار عجله داشت اما هاریکا اجازه این کار را نمیداد پس از اینکه صحبتهای هاریکا تمام شد به سمت سوگل برگشته و چند قدم به او نزدیک شد.
درحالی که اخم روی پیشانیاش غوغا میکرد پرسید:
- دخترم چه توضیحی داری بدی اصلاً دلم نمیخواد که با عصبانیت باهاتون برخورد کنم، پس جواب بده.
سوگل آبدهانش را قورت داد و همانطور که موهایش را پشت گوشش میزد جواب داد:
- عمه خانم من واقعاً دوست ندارم که به شما دروغ بگم، دیروز به بابا هم دروغ نگفتم فقط چون میدونستم عصبانی میشه نتونستم همه ماجرا رو بهش بگم شما میدونید که من تا به حال روی حرف شما حرفی نزدم ولی لطفاً اینطوری بهم فشار نیارید من بعد از این همه سال با دیدن کایان و معاشرت با اون تونستم احساس آرامش کنم یعنی یه جورایی کایان منو درک میکنه برای همین از روزی که اومده دوست دارم باهاش معاشرت کنم، نه من نه کایان هیچ قصد بدی از کارهای دیروز نداشتیم واقعاً متاسفم.
بکتاش که خون خونش را میخورد قدمی به سمت کایان برداشته و گفت:
- Sana bir cümle diyeceğim, kabul etmelisin, lütfen kızımdan uzak dur, Sugol Fatih'le evlenecek
<<کایان یک جمله بهت میگم مجبوری قبول کنی، لطفاً از دختر من فاصله بگیر، سوگل قراره که با فاتح ازدواج کنه.>>
کایان که تا این لحظه سکوت کرده بود با شنیدن این جمله خونش به جوش آمده و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- Ne
<<چی؟>>
صدای بلندش همزمان شد با صدای سوگل که گفت:
- بابا اینا چیه که داری میگی یعنی چی که سوگل قراره با فاتح ازدواج کنه شما چطوری میتونین بدون پرسیدن از من برای زندگی من تصمیم بگیرید؟
بکتاش که سعی داشت با این جمله آن دو را امتحان بکند درحالی که لبخند روی لبش نشسته بود گفت:
- نکنه میخوای با کایان ازدواج بکنی؟
با ورود آنها کایان و سوگل یک قدم عقبگرد کرده و منتظر عصبانیتشان شدند عمه هاریکا قبل از هر چیز رو به بکتاش و قدیر گفت:
- لطفاً عقب بایستید، من با این دوتا کار دارم.
درحالی که به سمتشان قدم برمیداشت دستی به موهای کوتاه و سشوار کشیدهاش کشید، لبهای چروکیدهاش را با زبان تر کرد و پس از جمع کردن ابروان گندمی رنگش گفت:
- بچهها من سالهاست دارم توی این عمارت زندگی میکنم تا به حال داخل این عمارت دروغ گفته نشده بود، یعنی دروغ یکی از خط قرمزهای خانواده اردوغانه، پدربزرگتون وصیت کردن که هیچوقت چیزی رو از همدیگه پنهون نکنیم، دروغی که شما دوتا گفتین شاید دروغ بزرگی نباشه و به خانواده لطمه و صدمهای نزنه اما با عادت به این دروغها مطمئناً سریهای بعدی دروغهای دیگه هم گفته میشه که به خانوادهمون ضرر میرسونه.
اینها را گفته و به سمت کایان برگشت انگشت اشارش را به سمت او گرفته و با طعنه گفت:
- Bakın oğlunuz kardeşimin torunu ama bu davranışınıza devam etmek istiyorsanız artık bu evde size tahammül edemem. Geldiğiniz günden itibaren bu evin tüm kurallarını çiğnediniz. Mürettebatı izinsiz mi bırakacaksınız? Iznim?
<<ببین پسر تو نوه برادرمی درست، اما اگه بخوای به این رفتارهات ادامه بدی دیگه نمیتونم داخل این خونه تحملت کنم، از روزی که اومدی تمام قوانین این خونه رو زیر پات گذاشتی نه از پوششت خوشم میاد نه از رفتارهای ضد و نقیضت خوشم میاد چه معنی میده بدون اجازه من خدمه رو مرخص کنی؟
کایان>> تا خواست از خود دفاع کند عمه دستش را بالا برد و گفت:
- sessiz
<<ساکت!>>
و ادامه داد:
- Henüz bitirmedim
<<هنوز حرفم تموم نشده.>>
درحالی که دستی به دامن بلندش میکشید یک قدم دیگر جلو رفته و سینه به سینه کایان ایستاد دوباره انگشت اشارهاش را به سمت کایان گرفته و تهدید وار گفت:
- Genç bir kızla aynı evde yalnız olmak ne anlama gelir? Birkaç dakika önce filmde gördüğümüz o saçma oyunları oynamak ne anlama geliyor?
<<چه معنی میده با دختر جوون توی یه خونه تنها باشی؟ چه معنی میده اون مسخره بازیهای چند دقیقه پیش رو که همه توی فیلم شاهد بودیم رو انجام بدی؟>>
اشارهای به لباسهای کایان کرده و گفت:
- Bu bol gömlek ve pantolon Erdoğan'ın ailesine hiç yakışmıyor, neden haddinizi bilmek istemiyorsunuz?
<<این پیراهن گشاد و شلواری که تنته اصلاً برازنده خانواده اردوغان نیست تو چرا نمیخوای حد خودت رو بفهمی؟>>
کایان در ذهن حرفهایی داشت که برای زدنشان بسیار عجله داشت اما هاریکا اجازه این کار را نمیداد پس از اینکه صحبتهای هاریکا تمام شد به سمت سوگل برگشته و چند قدم به او نزدیک شد.
درحالی که اخم روی پیشانیاش غوغا میکرد پرسید:
- دخترم چه توضیحی داری بدی اصلاً دلم نمیخواد که با عصبانیت باهاتون برخورد کنم، پس جواب بده.
سوگل آبدهانش را قورت داد و همانطور که موهایش را پشت گوشش میزد جواب داد:
- عمه خانم من واقعاً دوست ندارم که به شما دروغ بگم، دیروز به بابا هم دروغ نگفتم فقط چون میدونستم عصبانی میشه نتونستم همه ماجرا رو بهش بگم شما میدونید که من تا به حال روی حرف شما حرفی نزدم ولی لطفاً اینطوری بهم فشار نیارید من بعد از این همه سال با دیدن کایان و معاشرت با اون تونستم احساس آرامش کنم یعنی یه جورایی کایان منو درک میکنه برای همین از روزی که اومده دوست دارم باهاش معاشرت کنم، نه من نه کایان هیچ قصد بدی از کارهای دیروز نداشتیم واقعاً متاسفم.
بکتاش که خون خونش را میخورد قدمی به سمت کایان برداشته و گفت:
- Sana bir cümle diyeceğim, kabul etmelisin, lütfen kızımdan uzak dur, Sugol Fatih'le evlenecek
<<کایان یک جمله بهت میگم مجبوری قبول کنی، لطفاً از دختر من فاصله بگیر، سوگل قراره که با فاتح ازدواج کنه.>>
کایان که تا این لحظه سکوت کرده بود با شنیدن این جمله خونش به جوش آمده و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- Ne
<<چی؟>>
صدای بلندش همزمان شد با صدای سوگل که گفت:
- بابا اینا چیه که داری میگی یعنی چی که سوگل قراره با فاتح ازدواج کنه شما چطوری میتونین بدون پرسیدن از من برای زندگی من تصمیم بگیرید؟
بکتاش که سعی داشت با این جمله آن دو را امتحان بکند درحالی که لبخند روی لبش نشسته بود گفت:
- نکنه میخوای با کایان ازدواج بکنی؟
۲.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.