رمان عشق مثلث پارت ۴۹
_و میخوایم دوتایی به یه کشور دیگه بریم
£€چی؟
تهیونگ و جونگ کوک تعجب نکردن ولی اریکا و آنیتا کمی تعجب کردن
_خوب درست شنیدین منو سوجین
+جیمین بیا اتاق
با سوجین رفتیم اتاق
_چیزی شده؟
+من اصلا از هیچی خبر ندارم نمیدونم کی میریم نمیدونم کجا زندگی میکنیم و باهم تو یه خونه میمونیم؟
_خوب اگه بخوای میتونم به تک تک سوالاتت پاسخ بدم
+(سکوت)
_به کشور نیویورک میریم،هفته بعد میریم و بله باهم زندگی میکنیم
#سوجین
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم باهاش زندگی کنم یا نه
_و امشب میریم بیرون لباسای خوبی بپوشیا
بای این حرفش خندم اومد ولی زود قایمش کردم
+اوک وایی امروز بعد از ظهر کلاس داشتم باید برم
_نه
+چرا؟
_خوب نرو
+جیمین نمیتونم که همینطوری ول کنم باید آماده بشم برو بیرون
_اخه
به بیرون هولش دادم و به لباس انتخاب کردم و پوشیدم آرایش ملایم کردم و از اتاق اومدم بیرون
+من رفتم
@کجا
+خوب دانشگاه این هفته بعد از ظهری هستش
@اها اوک مواظب خودت باش کی تموم میشه
+خوب الان ساعت ۱ هستش ساعت ۴ تموم میشه
@چهار میام دنبالت
+باش بای
@بای
از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم سمت مدرسه از همه جلوتر سوجون و دوستاشو دیدم که تو وسط حیاط داشتن حرف میزدن خواستم اهمیت ندم ولی نشد منو دید اه لعنتی این چه شانسی هستش که من دارم
☆سوجین
+چند بار باید بهت بگم منو استاد صدا بزن
☆باید باهم حرف بزنیم
+میشنوم
☆اینجا نمیشه بریم یه گوشه دستمو گرفت ولی
#سوجون
دستشو گرفتم ولی اصلا تکون نمیخورد برگشتم طرفش
☆نمیخوای بیای
+تو به چه حقی دست استادتو جلوی دانش آموزا میگیری؟
☆تو چت شده چرا سرد رفتار میکنی؟
+من با همه دانش آموزام اینطوری رفتار میکنم انتظار نداری که خودمونی صبحت کنم چون بین منو تو چیزی نیس مگه نه؟
اینارو با لبخند ملیحی میگفت انگار اصلا براش اهمیتی نداره
☆سوجی
+من میرم نمیخوام وقتمو به خاطر تو تلف کنم
بدون اینکه بزار حرفمو بگم گذاشت و رفت
#نویسنده
دوستاش دورش جمع شدن
یکی از دوستاش گفت
دوستش:داداش چیزی شده ناراحتی؟
هنوزم به جای خالی سوجین نگاه میکرد و حرف میزد
☆نه
دوستش:داداش نکنه تو
☆نمیدونم....نمیدونم...
زنگ خورد رفتن کلاس
وقتی سوجین مطمئن شد همه رفتن کلاس خواست خودش بره که متوجه شد سوجون تازه داره وارد میشه برای اینکه نبینتش کمی دور شد ولی فهمید که سوجون حالش زیاد خوب نیس
با پاش درو آروم هول داد و وارد شد
سوجین یه نفس عمیق کشید و وارد شد
همه از جاشون پاشدن برای سوجین تعجب آور بود
(افکار سوجین:وا چه عجب چرا اینا انقدر با ادب شدن حتمی کار مدیر هستش)
#سوجین
+سلام
دانش آموزان:سلام
چشمم به سوجون افتاد که بازم مثل قبل اصلا عین خیالش بود
ولی ایندفعه خواستم اهمیتی ندم
+خوب بچه ها میخواستم یه چیزی بهتون بگم
بچه ها سرجاشون نشستن و منتظر بهم نگاه کردن ولی هنوزم سوجون سرش پایین بود
+میدونم خیلی کم باهاتون بودم ولی متاسفانه میخوام استفا بدم
با این حرفم سوجون مثل جت از سرجاش پاشد و از کلاس زد بیرون
یکی از دانش آموزا:استاد چرا میخواین برین
+راستش بخاطر مسائل زندگی باید به یه کشور دیگه برم امیدوارم استاد خوبتری به جای من بیاد
دانش آموز:استاد کی میرین؟
+هفته بعد
£€چی؟
تهیونگ و جونگ کوک تعجب نکردن ولی اریکا و آنیتا کمی تعجب کردن
_خوب درست شنیدین منو سوجین
+جیمین بیا اتاق
با سوجین رفتیم اتاق
_چیزی شده؟
+من اصلا از هیچی خبر ندارم نمیدونم کی میریم نمیدونم کجا زندگی میکنیم و باهم تو یه خونه میمونیم؟
_خوب اگه بخوای میتونم به تک تک سوالاتت پاسخ بدم
+(سکوت)
_به کشور نیویورک میریم،هفته بعد میریم و بله باهم زندگی میکنیم
#سوجین
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم باهاش زندگی کنم یا نه
_و امشب میریم بیرون لباسای خوبی بپوشیا
بای این حرفش خندم اومد ولی زود قایمش کردم
+اوک وایی امروز بعد از ظهر کلاس داشتم باید برم
_نه
+چرا؟
_خوب نرو
+جیمین نمیتونم که همینطوری ول کنم باید آماده بشم برو بیرون
_اخه
به بیرون هولش دادم و به لباس انتخاب کردم و پوشیدم آرایش ملایم کردم و از اتاق اومدم بیرون
+من رفتم
@کجا
+خوب دانشگاه این هفته بعد از ظهری هستش
@اها اوک مواظب خودت باش کی تموم میشه
+خوب الان ساعت ۱ هستش ساعت ۴ تموم میشه
@چهار میام دنبالت
+باش بای
@بای
از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم سمت مدرسه از همه جلوتر سوجون و دوستاشو دیدم که تو وسط حیاط داشتن حرف میزدن خواستم اهمیت ندم ولی نشد منو دید اه لعنتی این چه شانسی هستش که من دارم
☆سوجین
+چند بار باید بهت بگم منو استاد صدا بزن
☆باید باهم حرف بزنیم
+میشنوم
☆اینجا نمیشه بریم یه گوشه دستمو گرفت ولی
#سوجون
دستشو گرفتم ولی اصلا تکون نمیخورد برگشتم طرفش
☆نمیخوای بیای
+تو به چه حقی دست استادتو جلوی دانش آموزا میگیری؟
☆تو چت شده چرا سرد رفتار میکنی؟
+من با همه دانش آموزام اینطوری رفتار میکنم انتظار نداری که خودمونی صبحت کنم چون بین منو تو چیزی نیس مگه نه؟
اینارو با لبخند ملیحی میگفت انگار اصلا براش اهمیتی نداره
☆سوجی
+من میرم نمیخوام وقتمو به خاطر تو تلف کنم
بدون اینکه بزار حرفمو بگم گذاشت و رفت
#نویسنده
دوستاش دورش جمع شدن
یکی از دوستاش گفت
دوستش:داداش چیزی شده ناراحتی؟
هنوزم به جای خالی سوجین نگاه میکرد و حرف میزد
☆نه
دوستش:داداش نکنه تو
☆نمیدونم....نمیدونم...
زنگ خورد رفتن کلاس
وقتی سوجین مطمئن شد همه رفتن کلاس خواست خودش بره که متوجه شد سوجون تازه داره وارد میشه برای اینکه نبینتش کمی دور شد ولی فهمید که سوجون حالش زیاد خوب نیس
با پاش درو آروم هول داد و وارد شد
سوجین یه نفس عمیق کشید و وارد شد
همه از جاشون پاشدن برای سوجین تعجب آور بود
(افکار سوجین:وا چه عجب چرا اینا انقدر با ادب شدن حتمی کار مدیر هستش)
#سوجین
+سلام
دانش آموزان:سلام
چشمم به سوجون افتاد که بازم مثل قبل اصلا عین خیالش بود
ولی ایندفعه خواستم اهمیتی ندم
+خوب بچه ها میخواستم یه چیزی بهتون بگم
بچه ها سرجاشون نشستن و منتظر بهم نگاه کردن ولی هنوزم سوجون سرش پایین بود
+میدونم خیلی کم باهاتون بودم ولی متاسفانه میخوام استفا بدم
با این حرفم سوجون مثل جت از سرجاش پاشد و از کلاس زد بیرون
یکی از دانش آموزا:استاد چرا میخواین برین
+راستش بخاطر مسائل زندگی باید به یه کشور دیگه برم امیدوارم استاد خوبتری به جای من بیاد
دانش آموز:استاد کی میرین؟
+هفته بعد
۷.۲k
۲۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.