رز وحشی... فیک تهیونگ
پارت:6
-بابا
اما بازم صدایی نیومد
رفتم سمت اتاق پدرم وقتی در رو باز کردم پدرم روی زمین خوابیده بود و
کلی شیشه ی الکل دورش بود
رفتم سمتش و تکونش دادم
-بابا بیدار شو
....
اما جوابی نشنیدم
-بابا تورو خدا بیدار شو(با گریه
ک تهیونگ سریع اومد سمتم
+ات بیا کنار بزار زنگ بزنیم به اورژانس
-ن نه نمیخاد بابام الان بیدار میشه
+ات لطفا
تهیونگ اومد و ات رو از پدرش جدا کرد و نشوند روی تخت و زنگ زد
بعد از اومدن آمبولانس و بردن پدر ات به بیمارستان
تهیونگ و ات هم همراه هم با ی ماشین دیگه دنبالشون رفتن
"علامت دکتر£"
£خانم پارک
ات سریع رفت سمت دکتر و گفت:
-بله
£شما پاک ات هستین
-بله میشه لطفا سریع تر حرفتون رو بزنید
£تسلیت میگم
واسه ی لحظه چشماش سیاهی رفت اما سعی داشت مخفیش کنه و تا اخر حرف های دگتر رو بشنوه
£زمانی که پدرتون رو اورده بودین بخاطر خوردن زیاد الکل سنگ کُپ(ب خدا من نمیدونستم چی میشه از بابام پرسیدم اون اینو گفت🗿من چ بدونم الکل=سرطان)و ۵ساعتیی میشه ک از دنیا رفتن
اینو ک شینیدم دیگه سیاهی مطلق
کم کم به هوش اومدم و چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا بهتر دور ورم رو ببینم که دیدم تهیونگ روی صندلی کنارم خوابش برده
دستمو ک تکون دادم فهمیدم که بهم سرم زدن خواستم خودم درش بیارم و همین کارم کردم و اروم جوری ک تهیونگ بیدار نشه رفتم بیرون
بعد رفتم پول بیمارستان رو دادم پدرم تا فردا توی سردخونه بود
درسته دل خوشی از پدرم نداشتم اما بازم اون پدرم بود تنها عضو خانوادم و الان فقط من مونده بودم رفتم خونه خودمون
حس بدی نسبت به خودم داشتم دکتر گفت 5ساعت پیش یعنی اگر پیش اون نمیموندم الان شاید بابام زنده بود همش تقصیر منه
بابام راست میگفت من ی ادم نحسم
رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم سرم خیلی زیاد درد میکرد تا اینکه چشمام گرم شد و خوابم برد
با صدای در از خواب بیدار شدم معلوم بود هوا تاریک شده نگاهی به ساعت کردن ساعت 8شب بود
در رو باز کردم با قیافه عصبی تهیونگ روبه رو شدم
-اینجا چیکار میکنی
+چرا بیدارم نکردی ها یهم همه وسایل هارو جمع کردی و رفتی
اصلا دلم نمیخایت باهاش بحث کنم از طرفی سرم خیلی درد میکرد
بدون توجه به حرف هاش رفتم سمت اشپزخونه و ی قرص سردرد برداشتم اون هم دنبالم اومده بود
قرص رو بین لبهام گذاشتم و کمی از ابی ک توی لیوان ریخته بودم رو وارد دهنم کردم
+مگ من با تو حرف نمیزنم
دیگه نتونستم خودمو کنترم کنم لیوان رو پرت کردم روی زمین ک شکست برگشتم سمتش و گفتم:
-چی از جون من میخای ولم کن(با گریه
-همه اینا تقصی توعه اگ تو ازم من نمیخاستی پیشت بمونم اینجوری نمیشد
-چرا نمیزارین ی زندگی اروم داشته باشم
-از من چی میخای
دستم رو بردم سمت دگمه های لباسم و جدی گفتم:
-مگ تو اینو نمیخاستی بیا بیا اینم ازم بگیر فقط دست از سرم بردار
اونم داشت با تعجب بن من نگاه میکرد وقتی دید دارم لباسم رو در میارم سریع اومد سمت و منو توی بغل گرفت
+هیششش اروم باش ات لطفا اینقدر خودتو اذیت نکن من همچین چیزی از تو نمیخوام
-پس چی میخای بزار یکم نفس بکشم(اروم
-بزارین زندگی کنم(بی حال
بعد از این حرف با اروم شدن نفساش فهمید که بی هوش شده ....ادامه دارد
شرط:
لایک:۱۱۰
کامنت:۸۰(من میدونم و تو 😐حمایتتتت)
#فیک #تهیونگ #بی_تی_اس
-بابا
اما بازم صدایی نیومد
رفتم سمت اتاق پدرم وقتی در رو باز کردم پدرم روی زمین خوابیده بود و
کلی شیشه ی الکل دورش بود
رفتم سمتش و تکونش دادم
-بابا بیدار شو
....
اما جوابی نشنیدم
-بابا تورو خدا بیدار شو(با گریه
ک تهیونگ سریع اومد سمتم
+ات بیا کنار بزار زنگ بزنیم به اورژانس
-ن نه نمیخاد بابام الان بیدار میشه
+ات لطفا
تهیونگ اومد و ات رو از پدرش جدا کرد و نشوند روی تخت و زنگ زد
بعد از اومدن آمبولانس و بردن پدر ات به بیمارستان
تهیونگ و ات هم همراه هم با ی ماشین دیگه دنبالشون رفتن
"علامت دکتر£"
£خانم پارک
ات سریع رفت سمت دکتر و گفت:
-بله
£شما پاک ات هستین
-بله میشه لطفا سریع تر حرفتون رو بزنید
£تسلیت میگم
واسه ی لحظه چشماش سیاهی رفت اما سعی داشت مخفیش کنه و تا اخر حرف های دگتر رو بشنوه
£زمانی که پدرتون رو اورده بودین بخاطر خوردن زیاد الکل سنگ کُپ(ب خدا من نمیدونستم چی میشه از بابام پرسیدم اون اینو گفت🗿من چ بدونم الکل=سرطان)و ۵ساعتیی میشه ک از دنیا رفتن
اینو ک شینیدم دیگه سیاهی مطلق
کم کم به هوش اومدم و چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا بهتر دور ورم رو ببینم که دیدم تهیونگ روی صندلی کنارم خوابش برده
دستمو ک تکون دادم فهمیدم که بهم سرم زدن خواستم خودم درش بیارم و همین کارم کردم و اروم جوری ک تهیونگ بیدار نشه رفتم بیرون
بعد رفتم پول بیمارستان رو دادم پدرم تا فردا توی سردخونه بود
درسته دل خوشی از پدرم نداشتم اما بازم اون پدرم بود تنها عضو خانوادم و الان فقط من مونده بودم رفتم خونه خودمون
حس بدی نسبت به خودم داشتم دکتر گفت 5ساعت پیش یعنی اگر پیش اون نمیموندم الان شاید بابام زنده بود همش تقصیر منه
بابام راست میگفت من ی ادم نحسم
رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم سرم خیلی زیاد درد میکرد تا اینکه چشمام گرم شد و خوابم برد
با صدای در از خواب بیدار شدم معلوم بود هوا تاریک شده نگاهی به ساعت کردن ساعت 8شب بود
در رو باز کردم با قیافه عصبی تهیونگ روبه رو شدم
-اینجا چیکار میکنی
+چرا بیدارم نکردی ها یهم همه وسایل هارو جمع کردی و رفتی
اصلا دلم نمیخایت باهاش بحث کنم از طرفی سرم خیلی درد میکرد
بدون توجه به حرف هاش رفتم سمت اشپزخونه و ی قرص سردرد برداشتم اون هم دنبالم اومده بود
قرص رو بین لبهام گذاشتم و کمی از ابی ک توی لیوان ریخته بودم رو وارد دهنم کردم
+مگ من با تو حرف نمیزنم
دیگه نتونستم خودمو کنترم کنم لیوان رو پرت کردم روی زمین ک شکست برگشتم سمتش و گفتم:
-چی از جون من میخای ولم کن(با گریه
-همه اینا تقصی توعه اگ تو ازم من نمیخاستی پیشت بمونم اینجوری نمیشد
-چرا نمیزارین ی زندگی اروم داشته باشم
-از من چی میخای
دستم رو بردم سمت دگمه های لباسم و جدی گفتم:
-مگ تو اینو نمیخاستی بیا بیا اینم ازم بگیر فقط دست از سرم بردار
اونم داشت با تعجب بن من نگاه میکرد وقتی دید دارم لباسم رو در میارم سریع اومد سمت و منو توی بغل گرفت
+هیششش اروم باش ات لطفا اینقدر خودتو اذیت نکن من همچین چیزی از تو نمیخوام
-پس چی میخای بزار یکم نفس بکشم(اروم
-بزارین زندگی کنم(بی حال
بعد از این حرف با اروم شدن نفساش فهمید که بی هوش شده ....ادامه دارد
شرط:
لایک:۱۱۰
کامنت:۸۰(من میدونم و تو 😐حمایتتتت)
#فیک #تهیونگ #بی_تی_اس
۵۵.۲k
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.