پارت ۴۱
بعد با هم رفتیم سمت همون اتاقه ایششش هر کدوم هزار تا رمز داشت بلاخره با کلی زدن قفل در اتاق باز شد و رفتیم داخل و در دوباره اتوماتیک بسته شد همه جا تاریک و سرد بود دستای کوک رو چسپیدم اونم انگار متوجه ترس من شد گفت»چیشد بیب ترسیدی
گفتم»نه اصلا
با نیشخند گفت»اره معلومه
بعد چشم غوره ای براش رفتم که ساکت شد و رفتیم جلو تر که همه چیز نمایان شد وایییییی کلی وسایل شکنجه اونجا بود کارد و چاقو های گوناگون تبر های بزرگ بزرگ و کلی شلاق ترس کل وجودمو برداشت گفتم»واییی کوک ا...اینجا چرا اینجوریه ؟!
گفت»نترس بیب بیا بریم جلو تر
رفتیم جلو تر که نمیدونم چی بود ولی یه دستگاه بود که کمی تیغش خونی بود کجنکاو شدم آخه تا حالا همچین چیزی نه شنیدم نه دیدم گفتم»کوک اون چیه
گفت»یه وسیله که سر آدما رو میزنه
ایشششش با کی ازدواج کردم من ای خداااا گفتم»کوک من میترسم بیا بریم بیرون لطفااااا
کوک گفت»باشه بیا بریم نترس
بعد خودمو انداختم بغل کوک و اونم کمرمو گرفت داشتیم میرفتیم سمت در که پام رفت رو یه چیز چندش و نرم پایین و نگاه کردم واییییی نهههه یه انگشت بریده آدم بود خیلی ترسیدم جیغ زدم و گریه کردم گفتم»کوک من میترسم این چیه
رو زمین رو نگاه کرد و خیلی ریلکس گفت»نترس بیب گریه نکن بیا بریم عزیزم
بعد بغلم کرد و از اون جهنم بردم بیرون ولی هنوز داشتم گریه میکردم خیلی ترسیده بودم که کوک گقت»اع بیب دیگه گریه نکن تموم شد دیگه از چی ترسیدی از یه انگشت خودتم داری دیگه واسه چی میترسی
گفتم»خستم میخوام بخوابم کوک
گفت»بیا بریم تو اتاق بخوابیم
بعد دوباره رفتیم سمت اتاق و داخل اتاق شدیم و بعد من یه راس رفتم رو تخت کوک میخواست بره بیرون که گفتم »کجا میری
گفت»کار دارم بیب میرم الان میام
گفتم»میشه نری جونکوک من تنهایی میترسم نرو منو اینجا تنها نزار لطفااا
با یه لبخند اومد سمتم و رو تخت نشست و لباسشو دروارد و درازکشید و منم رفتم تو بغلش اونم بغلم کرد و بعد پتو رو کشیدم رو هر دومون و سرمو بوسید و گفت »بخواب بیب
گفتم»شب به خیر عشقم
گفت»شبت به خیر عروسکم
بعد چراغا رو خاموش کرد و چشام کم کم گرم شد و خواب رفتم.....
گفتم»نه اصلا
با نیشخند گفت»اره معلومه
بعد چشم غوره ای براش رفتم که ساکت شد و رفتیم جلو تر که همه چیز نمایان شد وایییییی کلی وسایل شکنجه اونجا بود کارد و چاقو های گوناگون تبر های بزرگ بزرگ و کلی شلاق ترس کل وجودمو برداشت گفتم»واییی کوک ا...اینجا چرا اینجوریه ؟!
گفت»نترس بیب بیا بریم جلو تر
رفتیم جلو تر که نمیدونم چی بود ولی یه دستگاه بود که کمی تیغش خونی بود کجنکاو شدم آخه تا حالا همچین چیزی نه شنیدم نه دیدم گفتم»کوک اون چیه
گفت»یه وسیله که سر آدما رو میزنه
ایشششش با کی ازدواج کردم من ای خداااا گفتم»کوک من میترسم بیا بریم بیرون لطفااااا
کوک گفت»باشه بیا بریم نترس
بعد خودمو انداختم بغل کوک و اونم کمرمو گرفت داشتیم میرفتیم سمت در که پام رفت رو یه چیز چندش و نرم پایین و نگاه کردم واییییی نهههه یه انگشت بریده آدم بود خیلی ترسیدم جیغ زدم و گریه کردم گفتم»کوک من میترسم این چیه
رو زمین رو نگاه کرد و خیلی ریلکس گفت»نترس بیب گریه نکن بیا بریم عزیزم
بعد بغلم کرد و از اون جهنم بردم بیرون ولی هنوز داشتم گریه میکردم خیلی ترسیده بودم که کوک گقت»اع بیب دیگه گریه نکن تموم شد دیگه از چی ترسیدی از یه انگشت خودتم داری دیگه واسه چی میترسی
گفتم»خستم میخوام بخوابم کوک
گفت»بیا بریم تو اتاق بخوابیم
بعد دوباره رفتیم سمت اتاق و داخل اتاق شدیم و بعد من یه راس رفتم رو تخت کوک میخواست بره بیرون که گفتم »کجا میری
گفت»کار دارم بیب میرم الان میام
گفتم»میشه نری جونکوک من تنهایی میترسم نرو منو اینجا تنها نزار لطفااا
با یه لبخند اومد سمتم و رو تخت نشست و لباسشو دروارد و درازکشید و منم رفتم تو بغلش اونم بغلم کرد و بعد پتو رو کشیدم رو هر دومون و سرمو بوسید و گفت »بخواب بیب
گفتم»شب به خیر عشقم
گفت»شبت به خیر عروسکم
بعد چراغا رو خاموش کرد و چشام کم کم گرم شد و خواب رفتم.....
۵۲.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.