¶ چند پارتی جیمین ¶
¶ چند پارتی جیمین ¶
part ⁶
ویو راوی :
مادر ا.ت از تعجب خشکش زد ... فکرشم نمیکرد دخترش انقد حال خرابی داشته باشه ...
یعنی انقد نسبت به دخترش بی اهمیت بوده ؟؟ یعنی انقد از دخترش بی خبر بوده که متوجه کبودی ها و قرمز بودن چشمای دخترش بعد مدرسه نشده بود ؟؟
تعجب مادر ا.ت تبدیل شد به بغض سریع دخترش رو توی آغوشش گرفت و بوسه ای به سرش زد ...
ا.ت فقط داشت مثل آبشار اشک میریخت کم کم چشماش خوابآلود شد و به خواب رفت ...
همون لحظه یونسوک برادر ا.ت وارد خونه شد ...
یونسوک : سلام .
مادر ا.ت : سلام ! ( سرد )
یونسوک : ا.ت چرا تو این وضعه ؟؟؟
مادر ا.ت : انقد باتو درگیر بودم نتونستم متوجه کبودی ها و قرمز بودن چشمای این بچه بشم ...
یونسوک : ک..کبودی ؟؟
مادر ا.ت : تو مدرسه برای قلدری میکنن و کلی کتکش میزنن ...
* یونسوک سمت خواهر کوچکترش که حالا غرق در خواب بود رفت و بغلش کرد و بردش اتاقش ...
روی تخت گذاشتش و پتوی سفید رنگ رو روی خواهرش کشید و نشست کنارش و به خواهرش زل زد ...
درست بود ... هم یونسوک هم مادرش اصلا توجهی به ا.ت نداشتن انقد که باهم درگیر بودن ...
شاید در حد یه سلام و یه خدافظ بود ...
یونسوک اصلا متوجه نشده بود خواهرش چقد بزرگ و خوشگلتر شده ...
ولی ... چشمای پف کرده و خیس خواهرش قلبشو به درد میآورد ...
اینکه نتونست به قولی که به پدرش داده بود عمل کنه ناراحت بود ...
قول بزرگی به پدرش داده بود ...
[ ازت میخوام بعد مرگم مراقب خواهر و مادرت باشی چون تنها مرد خونه تویی پسرم ! ]
[ چشم پدر قول میدم ]
یونسوک : معذرت میخوام دیر فهمیدم چقد داغونی خواهری !
خیلی خیلی معذرت میخوام ...
مادر ا.ت : من خیلی بیشتر شرمنده ا.تم .
یونسوک : ( برگشت سمت مادرش )
مادر ا.ت : تو اگه به بابات قول دادی من قول داده یا نداده وظیفمه مراقب هردوتون باشم .
یونسوک : مامان بیا جمع کنیم بریم بوسان .
مادر ا.ت : آخه اگه اونجا کار پیدا نکنیم چی ؟
یونسوک : من پیدا میکنم هرچی از سئول دورتر بشیم حال دل هممون بهتره ...
ا.ت از قلدرا دور میشه منم از آلیا ...
الیا هی با دوست پسرش میاد تا منو حرص بده .
مادر ا.ت : پسرم چند بار بهت گفتم اون دختر ه°°° ازش فاصله بگیر ؟؟
یونسوک : منم گوش ندادم و الان دارم ضربه اش رو میخورم ... پس بیا بریم .
part ⁶
ویو راوی :
مادر ا.ت از تعجب خشکش زد ... فکرشم نمیکرد دخترش انقد حال خرابی داشته باشه ...
یعنی انقد نسبت به دخترش بی اهمیت بوده ؟؟ یعنی انقد از دخترش بی خبر بوده که متوجه کبودی ها و قرمز بودن چشمای دخترش بعد مدرسه نشده بود ؟؟
تعجب مادر ا.ت تبدیل شد به بغض سریع دخترش رو توی آغوشش گرفت و بوسه ای به سرش زد ...
ا.ت فقط داشت مثل آبشار اشک میریخت کم کم چشماش خوابآلود شد و به خواب رفت ...
همون لحظه یونسوک برادر ا.ت وارد خونه شد ...
یونسوک : سلام .
مادر ا.ت : سلام ! ( سرد )
یونسوک : ا.ت چرا تو این وضعه ؟؟؟
مادر ا.ت : انقد باتو درگیر بودم نتونستم متوجه کبودی ها و قرمز بودن چشمای این بچه بشم ...
یونسوک : ک..کبودی ؟؟
مادر ا.ت : تو مدرسه برای قلدری میکنن و کلی کتکش میزنن ...
* یونسوک سمت خواهر کوچکترش که حالا غرق در خواب بود رفت و بغلش کرد و بردش اتاقش ...
روی تخت گذاشتش و پتوی سفید رنگ رو روی خواهرش کشید و نشست کنارش و به خواهرش زل زد ...
درست بود ... هم یونسوک هم مادرش اصلا توجهی به ا.ت نداشتن انقد که باهم درگیر بودن ...
شاید در حد یه سلام و یه خدافظ بود ...
یونسوک اصلا متوجه نشده بود خواهرش چقد بزرگ و خوشگلتر شده ...
ولی ... چشمای پف کرده و خیس خواهرش قلبشو به درد میآورد ...
اینکه نتونست به قولی که به پدرش داده بود عمل کنه ناراحت بود ...
قول بزرگی به پدرش داده بود ...
[ ازت میخوام بعد مرگم مراقب خواهر و مادرت باشی چون تنها مرد خونه تویی پسرم ! ]
[ چشم پدر قول میدم ]
یونسوک : معذرت میخوام دیر فهمیدم چقد داغونی خواهری !
خیلی خیلی معذرت میخوام ...
مادر ا.ت : من خیلی بیشتر شرمنده ا.تم .
یونسوک : ( برگشت سمت مادرش )
مادر ا.ت : تو اگه به بابات قول دادی من قول داده یا نداده وظیفمه مراقب هردوتون باشم .
یونسوک : مامان بیا جمع کنیم بریم بوسان .
مادر ا.ت : آخه اگه اونجا کار پیدا نکنیم چی ؟
یونسوک : من پیدا میکنم هرچی از سئول دورتر بشیم حال دل هممون بهتره ...
ا.ت از قلدرا دور میشه منم از آلیا ...
الیا هی با دوست پسرش میاد تا منو حرص بده .
مادر ا.ت : پسرم چند بار بهت گفتم اون دختر ه°°° ازش فاصله بگیر ؟؟
یونسوک : منم گوش ندادم و الان دارم ضربه اش رو میخورم ... پس بیا بریم .
۳۴۶
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.