vampire🩸🥀
vampire🩸🥀
part:¹¹
ا/ت ویو فردا🥀
صبح با نور خورشید بیدار شدم ولی دیدم تو اتاق
خودم نیستم یکم دور و برم نگاه کردم اتاق با تم سفید تزئین شده بود از جام پا شدم و تخت رو که
تاج خاکستری رو به سفید بود و بالای پتو که
مخملی بود رو درست کردم دره اتاق باز کردم که
بیرون خونه بر خلاف تصورم تم بیرون از اتاق از
رنگ های خاکستری و کمی سفد و سیاه بود
روبه رو شدم از پله های مشکی رنگ که نرده های
خاکستری رنگی داشت رفتم پایین که با یونگی
مواجه شدم یعنی اینجا خونه یونگیه؟خب اره
دیگه اگه خونه اون نبود خودش اینجا چیکار
میکرد
_: او بیدار شدی بلاخره
+: عا آره خب من میخوام دیگه برم بیشتر از
این مزاحمت نمیشم
_: نه اتفاقا ازت میخوام که امروز رو تا شب
اینجا باشی شب ساعت ۷ چند نفر میان همراه
با یه لباس میان به اتاقی که تو بودی ازت
میخوام که بزاری میکاپت کنن و اون لباس رو
بپوشی و همراه با دوتا از بادیگاردایی که
میارم همراهشون بیای
الانم اینجا بشین تا برات یچی بیارم بخوری
+: عا خب باشه رفت دیدم داره پنکیک درست
میکنه محو نگاه کردنش بودم که
_: اگه نگاه کردنت تموم شد اینارو بخور
+: باشه
_: من میرم شب میبینمت
+: باشه
_: خدافظ
+: خدافظ
و رفت الان من اینجا چیکار کنم شروع کردم به
خوردن پنکیکی که درست کرده بود تموم کردم
رفتم طرفم رو شستم برگشتم له همون اتاق و
شروع به گشتن دنبال گوشیم که بلاخره پیداش
کردم
پایان پارت۱۱ 🫐
....
سو میدونم بعد از چندوقت ننوشتن الان خیلی
کم نوشتم ساری.
....
فرداهم تولدمه بای🫐🍷
part:¹¹
ا/ت ویو فردا🥀
صبح با نور خورشید بیدار شدم ولی دیدم تو اتاق
خودم نیستم یکم دور و برم نگاه کردم اتاق با تم سفید تزئین شده بود از جام پا شدم و تخت رو که
تاج خاکستری رو به سفید بود و بالای پتو که
مخملی بود رو درست کردم دره اتاق باز کردم که
بیرون خونه بر خلاف تصورم تم بیرون از اتاق از
رنگ های خاکستری و کمی سفد و سیاه بود
روبه رو شدم از پله های مشکی رنگ که نرده های
خاکستری رنگی داشت رفتم پایین که با یونگی
مواجه شدم یعنی اینجا خونه یونگیه؟خب اره
دیگه اگه خونه اون نبود خودش اینجا چیکار
میکرد
_: او بیدار شدی بلاخره
+: عا آره خب من میخوام دیگه برم بیشتر از
این مزاحمت نمیشم
_: نه اتفاقا ازت میخوام که امروز رو تا شب
اینجا باشی شب ساعت ۷ چند نفر میان همراه
با یه لباس میان به اتاقی که تو بودی ازت
میخوام که بزاری میکاپت کنن و اون لباس رو
بپوشی و همراه با دوتا از بادیگاردایی که
میارم همراهشون بیای
الانم اینجا بشین تا برات یچی بیارم بخوری
+: عا خب باشه رفت دیدم داره پنکیک درست
میکنه محو نگاه کردنش بودم که
_: اگه نگاه کردنت تموم شد اینارو بخور
+: باشه
_: من میرم شب میبینمت
+: باشه
_: خدافظ
+: خدافظ
و رفت الان من اینجا چیکار کنم شروع کردم به
خوردن پنکیکی که درست کرده بود تموم کردم
رفتم طرفم رو شستم برگشتم له همون اتاق و
شروع به گشتن دنبال گوشیم که بلاخره پیداش
کردم
پایان پارت۱۱ 🫐
....
سو میدونم بعد از چندوقت ننوشتن الان خیلی
کم نوشتم ساری.
....
فرداهم تولدمه بای🫐🍷
۴.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.