پارت ۴۳
همین که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و داشتیم میرفتیم داخل که سرم گیج رفت و داشتم میفتادم که کوک منو تو بغلش گرفت و با نگرانی لب زد »بیب خوبی نکنه اون اشغال...
گفتم»نه کوک اون هیچکاری نکرد نمیدونم سرم گیج میره حالم خوب نیس
زیر پاهامو گرفت و بغلم کرد و بردم داخل عمارت بعد هم از پله ها بالا رفتیم و بردم تو اتاق گذاشتم رو تخت و پیشونیمو بوسید و بعد رفت تا دکتر خبر کنه
.
.
چند دقیقه بعد دکتر اومد بالای سرم و معاینم کرد کوک که تکیه داده بود به دیوار و با اخم کوچیکی که بین ابروهاش بود گفت»چیشده؟!
دکتر با لبخند و چشایی که از ذوق برق میزد برگشت سمت کوک و گفت»ارباب مژدگونی بهم بدین همسرتون باردارن بهتون تبریک میگم
چیییی من دارم مامان میشم؟؟؟؟ حامله اونم من؟؟؟؟؟ کوک که حالا اخمش از بین رفته بود و داشت با چشای اشکی بهم نگاه میکرد و من از اون بد تر که دکتر گفت»فقط زیاد ترسو استرس و ناراحتی براتون خوب نیس و فعلا زیاد چیزای ترش نخورید آخه یکم نینیتون ضعیفه ولی نگران نباشید مشکلی پیش نمیاد خب دیگه ارباب من میرم
بعد تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت کوک اومد سمتم و بغلم کرد و بوسه های پی در پی به صورتم میزد و همونطور که خوشحالی تو صورتش موج میزد لب زد»عاشقتم بیب
گفتم»منم عاشقتم کوکم ما داریم مامان بابا میشیم وایییی خدا چقدر خوشحالم
گفت»ببینم بیب چیزی دلت نمیخواد
گفتم»چرا میخواد دلم الان فقط لبای تو رو میخواد
لباشو گذاشت رو لبم و آروم مشغول بوسیدم هم شدیم و خوشحالیمون همینطور ادامه داشت.......
گفتم»نه کوک اون هیچکاری نکرد نمیدونم سرم گیج میره حالم خوب نیس
زیر پاهامو گرفت و بغلم کرد و بردم داخل عمارت بعد هم از پله ها بالا رفتیم و بردم تو اتاق گذاشتم رو تخت و پیشونیمو بوسید و بعد رفت تا دکتر خبر کنه
.
.
چند دقیقه بعد دکتر اومد بالای سرم و معاینم کرد کوک که تکیه داده بود به دیوار و با اخم کوچیکی که بین ابروهاش بود گفت»چیشده؟!
دکتر با لبخند و چشایی که از ذوق برق میزد برگشت سمت کوک و گفت»ارباب مژدگونی بهم بدین همسرتون باردارن بهتون تبریک میگم
چیییی من دارم مامان میشم؟؟؟؟ حامله اونم من؟؟؟؟؟ کوک که حالا اخمش از بین رفته بود و داشت با چشای اشکی بهم نگاه میکرد و من از اون بد تر که دکتر گفت»فقط زیاد ترسو استرس و ناراحتی براتون خوب نیس و فعلا زیاد چیزای ترش نخورید آخه یکم نینیتون ضعیفه ولی نگران نباشید مشکلی پیش نمیاد خب دیگه ارباب من میرم
بعد تعظیم کرد و از اتاق بیرون رفت کوک اومد سمتم و بغلم کرد و بوسه های پی در پی به صورتم میزد و همونطور که خوشحالی تو صورتش موج میزد لب زد»عاشقتم بیب
گفتم»منم عاشقتم کوکم ما داریم مامان بابا میشیم وایییی خدا چقدر خوشحالم
گفت»ببینم بیب چیزی دلت نمیخواد
گفتم»چرا میخواد دلم الان فقط لبای تو رو میخواد
لباشو گذاشت رو لبم و آروم مشغول بوسیدم هم شدیم و خوشحالیمون همینطور ادامه داشت.......
۵۶.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.