قلب یخی 𝐩𝐚𝐫𝐭 ③
ویو سانا:
وقتی رسیدم شرکت بابام
دیدم پصر داییم اونجاست
رفتم پیش بابام نشستم ک
گفت باید حتما با پصر داییم
ازدواج کنم ولی من قبول نکردم و از اتاق
امدم بیرون سوار ماشین شدم حرکت کردم سمت عمارت وقتی رسیدم رفتم اتاق درو بستم نشستم گریه کردم
.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇
ویو تهیونگ:
داشتم با کوک تلفنی حرف میزدم ک دیدم بهم یکی زنگ زد
جواب دادم منشی سانا بود
.
مکالمشون:
_سلام خوبی؟
+سلام اقای کیم ببخشید فردا کمپانی
گفته باید برای یه اردو حاضر بشید
_درسته
+بهتون زنگ زدم تا اطلاع بدم ک برای فردا حاضر بشید
_ممنون
+خدافس
_بای
.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇
ویو سانا:
به همه پسرا زنگ زدم گفتم ک برای فردا
اماده بشن چون اردوی 1 هفته ای داریم
داشتم برای خودم برای فردا اماده میشدم ک...
.
.
.
.
.
.
✧ ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ✧
خماری💃
شرط:620 تاییم کنید و 20 لایک و 10 کامنت
ببخشید کم شد🫂🤍
بچه ها گوشیم کم شارژ داره ببخشید 🗿
وقتی رسیدم شرکت بابام
دیدم پصر داییم اونجاست
رفتم پیش بابام نشستم ک
گفت باید حتما با پصر داییم
ازدواج کنم ولی من قبول نکردم و از اتاق
امدم بیرون سوار ماشین شدم حرکت کردم سمت عمارت وقتی رسیدم رفتم اتاق درو بستم نشستم گریه کردم
.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇
ویو تهیونگ:
داشتم با کوک تلفنی حرف میزدم ک دیدم بهم یکی زنگ زد
جواب دادم منشی سانا بود
.
مکالمشون:
_سلام خوبی؟
+سلام اقای کیم ببخشید فردا کمپانی
گفته باید برای یه اردو حاضر بشید
_درسته
+بهتون زنگ زدم تا اطلاع بدم ک برای فردا حاضر بشید
_ممنون
+خدافس
_بای
.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇.ෆ˟̑**̑˟̑ෆ.₊̣̇
ویو سانا:
به همه پسرا زنگ زدم گفتم ک برای فردا
اماده بشن چون اردوی 1 هفته ای داریم
داشتم برای خودم برای فردا اماده میشدم ک...
.
.
.
.
.
.
✧ ▬▭▬ ▬▭▬ ✦✧✦ ▬▭▬ ▬▭▬ ✧
خماری💃
شرط:620 تاییم کنید و 20 لایک و 10 کامنت
ببخشید کم شد🫂🤍
بچه ها گوشیم کم شارژ داره ببخشید 🗿
۲۱.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.