مافیای شب p²⁷
مافیای شب p²⁷
ویو رایا
چند ساعتی بود که بعد از اینکه تهیونگ رفت توی اتاقش گذشته بود....الان ساعت ۹ شب بود...ولی هنوز تهیونگ نیومده بود...گوشیش هم میگرفتم در دسترس نبود....
اوما: دخترم انقدر راه نرو لاغر میشیا....
رایا: اوماااا....تهیونگ هنوز نیومده...
(نکته اوما همون مادر تهیونگه)
اوما: ای بابا دخترم ...انقدر نگران نشو دیگه الاناس که بیاد...اگر نیومد داداش هاش و میفرستم دنبالش...
*دینگ دونگ*
رایا: تهیونگه!؟؟
کوک: نمیدونم
رایا: خوب در و باز کن!
کوک: آره تهیونگه....سلام داداش
رایا: تهیونگ....تو معلومه که کجا بودی...نه تلفنت و جواب میدی نه گفتی که کجا میری امروز هم که جلسه نداشتی...نمیگی که من از دلشوره دغ میکنم...
تهیونگ: ای بابا چاگیا...چرا باید دغ کنی؟ رفته بودم هونگ و بکشم
رایا: چی گفتی تو؟
تهیونگ: چاگیا تو دیگه آزادی میتونی هرجایی که دوس داری بری...البته بازم با بادیگاردها....
رایا: تهیونگ....چی میگی تو....خیالاتی شدی نه؟
تهیونگ: من با افتخار هونگ و کشتم....
رایا: شو...شوخی میکنی (خوشحال،شکه،کمی نگران)
تهیونگ: نه ....بردمش توی سردخونه یه شکنجه گاه..
رایا: خوب! الان من چیکار کنم؟
تهیونگ: زندگی....اگر هم میخوای فردا بریم سیسمونی برای بچه بگیریم؟
رایا: نه...چی آه آره...من موافقم بریم...ولی قبلش باید...اتاق و تمیز کنیم...یه عالمه خاک نشسته
تهیونگ: نگران نباش...از امروز به کمک چهار نفرمون اتاق و تمیز میکنیم...
اوما: خب حس میکنم که باید ما هم بریم خونمون...
رایا: آ...آره...ولی خیلی زحمت کشیدید...ممنونم...
اوما: ای بابا این چه حرفیه..ولی اگر مشکلی داشتید دوباره زنگ بزنید...
تهیونگ: بلیط گرفتید؟
اوما: هم بلیط و هم تاکسی...خوب خدافظ
رایا: مگه تاکسی اومده؟
اوما: نه ولی یه نیم ساعت دیگه که میاد...
رایا: خیلی خوب باشه....
*احساس میکنم که یکم بد شده؟ آره؟ *
ویو رایا
چند ساعتی بود که بعد از اینکه تهیونگ رفت توی اتاقش گذشته بود....الان ساعت ۹ شب بود...ولی هنوز تهیونگ نیومده بود...گوشیش هم میگرفتم در دسترس نبود....
اوما: دخترم انقدر راه نرو لاغر میشیا....
رایا: اوماااا....تهیونگ هنوز نیومده...
(نکته اوما همون مادر تهیونگه)
اوما: ای بابا دخترم ...انقدر نگران نشو دیگه الاناس که بیاد...اگر نیومد داداش هاش و میفرستم دنبالش...
*دینگ دونگ*
رایا: تهیونگه!؟؟
کوک: نمیدونم
رایا: خوب در و باز کن!
کوک: آره تهیونگه....سلام داداش
رایا: تهیونگ....تو معلومه که کجا بودی...نه تلفنت و جواب میدی نه گفتی که کجا میری امروز هم که جلسه نداشتی...نمیگی که من از دلشوره دغ میکنم...
تهیونگ: ای بابا چاگیا...چرا باید دغ کنی؟ رفته بودم هونگ و بکشم
رایا: چی گفتی تو؟
تهیونگ: چاگیا تو دیگه آزادی میتونی هرجایی که دوس داری بری...البته بازم با بادیگاردها....
رایا: تهیونگ....چی میگی تو....خیالاتی شدی نه؟
تهیونگ: من با افتخار هونگ و کشتم....
رایا: شو...شوخی میکنی (خوشحال،شکه،کمی نگران)
تهیونگ: نه ....بردمش توی سردخونه یه شکنجه گاه..
رایا: خوب! الان من چیکار کنم؟
تهیونگ: زندگی....اگر هم میخوای فردا بریم سیسمونی برای بچه بگیریم؟
رایا: نه...چی آه آره...من موافقم بریم...ولی قبلش باید...اتاق و تمیز کنیم...یه عالمه خاک نشسته
تهیونگ: نگران نباش...از امروز به کمک چهار نفرمون اتاق و تمیز میکنیم...
اوما: خب حس میکنم که باید ما هم بریم خونمون...
رایا: آ...آره...ولی خیلی زحمت کشیدید...ممنونم...
اوما: ای بابا این چه حرفیه..ولی اگر مشکلی داشتید دوباره زنگ بزنید...
تهیونگ: بلیط گرفتید؟
اوما: هم بلیط و هم تاکسی...خوب خدافظ
رایا: مگه تاکسی اومده؟
اوما: نه ولی یه نیم ساعت دیگه که میاد...
رایا: خیلی خوب باشه....
*احساس میکنم که یکم بد شده؟ آره؟ *
۱.۷k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.