فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت⁵²
تهیونگ « با دیدن میا از پشت بغلش کردم.... با بوی عطر این توت فرنگی کوچولو آرامش میگرفتم.... دقت کردی عین پیرزنا غر میزنی.....با تایید استادتون مرخص شدم....الانم اومدم تو رو با خودم ببرم.....
میا « من.....چیزه کار دارم تو برو.....
تهیونگ « میا... حوصله کل کل نداشتم برای همین تو یه حرکت میا رو براید استایل بغل کردم و به سمت در خروجی بیمارستان رفتم.....
میا « یاعععععع تهیونگ تروخدا بیخیال شو....با پای خودم میام....غلط کردم....ای بابا آبروم رفت ها شازدههه
تهیونگ « اصلا بزار کل این بیمارستان بفهمن تو مال منی.....مشکلیه؟
میا « فعلا بزارم زمین....رفتیم عمارت هر کاری میخواهی بکن....الانشم همه میدونم بنده دوست دختر شمام....پس خواهشان بزارم زمین......بالاخره کوتاه اومد و گذاشتم زمین.....دستش رو گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم....کوک و آیو و یه جین و وئول هم منتظر ما بودن.....
کوک « خب دیگه خانم دکتر رو هم اوردیم.....بریم
تهیونگ « سوار ماشین شدیم و رفتیم عمارت.....
چند روز بعد//
میا « مدتی از مرخص شدن تهیونگ میگذشت و فردا روز عملیات بود....ـ.فردا مشخص میشد که کی برنده میشه و زنده میمونه و کی میمیره.....میدونستم برعکس قیافه جدی و ریلکسی که همه دارن استرس بدی درونشون رو فرا گرفته.....خیلی از نتیجه عملیات فردا میترسیدم....شب از نیمه گذشته بود و من از شدت استرس خوابم نمیومد.....شنلم رو روی شونه هام انداختم و از اتاقم اومدم بیرون....برعکس همیشه به جای باغ مسیرم رو به سمت اتاق تهیونگ عوض کردم.....نمیدونستم فردا کسی آسیب میبینه یا نه.....اما احساس خطر میکردم.....آروم وارد اتاقش شدم و به چهره غرق در خوابش خیره شدم.....ته ته وانیلی ببخشید اما توی غذات خواب آور ریختم تا امشب حرفی که مدت هاست توی دلم خاک میخوره رو به زبون بیارم....نمیدونم فردا چه اتفاقی میفته اما اگه الان حسم رو بهت نگم دلم آشوب میمونه.....از وقتی وارد عمارت شدم تو برام با همه آدمای اینجا فرق داشتی....اولش ازت منتفر بودم....اما....کمی با انگشت هام بازی کردم و ادامه دادم « هر وقت میبینمت ضربان قلبم میره بالا......با هر توجه کوچیکت بال در میارم و......همه اینا رو گفتم که بگم فکر کنم عاشق این پسر مغرور شدم....عاشق پسر ارباب این عمارت شدم....نمیدونم توی قلبت چی میگذره تهیونگ........اما من عاشقتم.....حتی اگه علاقه ای به من نداشته باشی من تا ابد عاشقتم.....با تموم شدن آخرین کلمه ام....قطره اشک سمجی از گونه ها پایین اومد.....ببخشید اما....خم شدم و مدتی کوتاهی لب هاشو بوسیدم.....این دومین بوسه بدون اجازه من بود.....سریع از سر جام بلند شدم و رفتم بیرون.....
تهیونگ « صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.....رفتم پایین و دیدم همه بیدارن....
میا « من.....چیزه کار دارم تو برو.....
تهیونگ « میا... حوصله کل کل نداشتم برای همین تو یه حرکت میا رو براید استایل بغل کردم و به سمت در خروجی بیمارستان رفتم.....
میا « یاعععععع تهیونگ تروخدا بیخیال شو....با پای خودم میام....غلط کردم....ای بابا آبروم رفت ها شازدههه
تهیونگ « اصلا بزار کل این بیمارستان بفهمن تو مال منی.....مشکلیه؟
میا « فعلا بزارم زمین....رفتیم عمارت هر کاری میخواهی بکن....الانشم همه میدونم بنده دوست دختر شمام....پس خواهشان بزارم زمین......بالاخره کوتاه اومد و گذاشتم زمین.....دستش رو گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم....کوک و آیو و یه جین و وئول هم منتظر ما بودن.....
کوک « خب دیگه خانم دکتر رو هم اوردیم.....بریم
تهیونگ « سوار ماشین شدیم و رفتیم عمارت.....
چند روز بعد//
میا « مدتی از مرخص شدن تهیونگ میگذشت و فردا روز عملیات بود....ـ.فردا مشخص میشد که کی برنده میشه و زنده میمونه و کی میمیره.....میدونستم برعکس قیافه جدی و ریلکسی که همه دارن استرس بدی درونشون رو فرا گرفته.....خیلی از نتیجه عملیات فردا میترسیدم....شب از نیمه گذشته بود و من از شدت استرس خوابم نمیومد.....شنلم رو روی شونه هام انداختم و از اتاقم اومدم بیرون....برعکس همیشه به جای باغ مسیرم رو به سمت اتاق تهیونگ عوض کردم.....نمیدونستم فردا کسی آسیب میبینه یا نه.....اما احساس خطر میکردم.....آروم وارد اتاقش شدم و به چهره غرق در خوابش خیره شدم.....ته ته وانیلی ببخشید اما توی غذات خواب آور ریختم تا امشب حرفی که مدت هاست توی دلم خاک میخوره رو به زبون بیارم....نمیدونم فردا چه اتفاقی میفته اما اگه الان حسم رو بهت نگم دلم آشوب میمونه.....از وقتی وارد عمارت شدم تو برام با همه آدمای اینجا فرق داشتی....اولش ازت منتفر بودم....اما....کمی با انگشت هام بازی کردم و ادامه دادم « هر وقت میبینمت ضربان قلبم میره بالا......با هر توجه کوچیکت بال در میارم و......همه اینا رو گفتم که بگم فکر کنم عاشق این پسر مغرور شدم....عاشق پسر ارباب این عمارت شدم....نمیدونم توی قلبت چی میگذره تهیونگ........اما من عاشقتم.....حتی اگه علاقه ای به من نداشته باشی من تا ابد عاشقتم.....با تموم شدن آخرین کلمه ام....قطره اشک سمجی از گونه ها پایین اومد.....ببخشید اما....خم شدم و مدتی کوتاهی لب هاشو بوسیدم.....این دومین بوسه بدون اجازه من بود.....سریع از سر جام بلند شدم و رفتم بیرون.....
تهیونگ « صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم.....رفتم پایین و دیدم همه بیدارن....
۴۵.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.