همش تقصیر منه!
بالای سر جنازه خواهر بزرگتر تنها عضو خانواده اش،کسی که توی این چند سال بزرگش کرده،وایساده بود
دکتر ها بهش گفتن خود کشی کرده
تاکه میچی بی صدا اشک میریخت
تاکه:(نقطه ها جای گریه رو دارن)....چ..چرا..چرا..نه سان،قول داده بودی منو تنها نزاری...چرا رفتی..؟
خیلی بدی نه سان...چرا تنهام گذاشتی..من بدون تو نمیتونم!
تقصیر منه؟...من بها زیاد..فشار اوردم...؟
برای همین رفتی؟...
لطفا چشمات رو باز کن...نه سان خواهش میکنم...،نه سان!
کلمه "نه سان" رو با صدای بلندی داد زد
پرستار ها اون رو از جنازه خواهرش دور کردن و سعی کردن تاکه میچی رو اروم کنن
فردا شب*
تاکه میچی با موهای که توی صورتش بود و گودی زیر چشماش که به خاطر زیاد گریه کردن بود، روی تخت دراز کشیده بود
که گوشیش زنگ خورد
دراکن_کون بود
نمیخواست جواب بده اما گوشی دوباره زنگ خورد
تاکه میچی با صدایی مرده جواب داد:علو؟..
دراکن:تاکه میتچی،بیا معبد جلسه است
تاکه میچی با خودش فکر کرد،چرا با این که عضو تومان نیست،اون داخل جلسه دعوته
تاکه میچی:ببخشید دراکن نمیتونم بیا_
دراکن:مایکی گفته که بابد بیایی
و تلفن قطع شد*
تاکه میچی به زور بلند شد لباس های دیشبش هنوز عوض نشده بودن
و خسته تر از اونی بود که بخواد موهاش رو حالت بده برای همین با همون وضعیتش رفت
*بعد از رسیدن به معبد
تاکه میچی دید همه اعضای تومان اونجا جمع شدن برای همین رفت کنارشون وایساد
هرکسی که اونجا بود با دیدن قیافه مرده و پوچ تاکه میچی بدنش لرزید
موقع حرف زدن مایکی:امروز فرمانده دسته سوم تومان مشخص میشه،یه قدم جلو بیا و خودت رو معرفی کن!
کیساکی جلو اومد و روی سکو نشست
همه تعجب کردن،کیساکی؟
اون لعنتی چرا فرمانده شده؟
کیساکی لحظه ای چشمش به تاکه میچی خورد و بلند شد
کیساکی:هاناگاکی تاکه میچی؟!
بلند شد و نزدیک تر رفت
برادر کوچیک تر هاناگاکی نینا؟
با عصبانیت گفت*
تاکه میچی فقط با نگاهی مرده بهش نگاه میکرد*
کیساکی یقه تاکه میچی رو گرفت و مشتی به صورتش زد،اما تاکه میچی واکنشی نشون نداد،بلکه اجازه داد بیشتر بزنش
همه از این کار کیساکی تعجب کردن،دراکن خواست به کیساکی حرف بزنه که کیساکی زود تر گفت:اون به خاطر توی لعنتی مرد!
همه زیر لب پچ پچ کردن:یعنی چی؟،چی داره میگه؟هاناگاکی خواهر داره؟،اون مرده؟
کیساکی مثل(:اون قسمتی که اما مرد،وقتی دراکن به مایکی مشت میزد،شد،کیساکی دراکن،تاکه مایکیه)
*ادامه قسمت بعد
دکتر ها بهش گفتن خود کشی کرده
تاکه میچی بی صدا اشک میریخت
تاکه:(نقطه ها جای گریه رو دارن)....چ..چرا..چرا..نه سان،قول داده بودی منو تنها نزاری...چرا رفتی..؟
خیلی بدی نه سان...چرا تنهام گذاشتی..من بدون تو نمیتونم!
تقصیر منه؟...من بها زیاد..فشار اوردم...؟
برای همین رفتی؟...
لطفا چشمات رو باز کن...نه سان خواهش میکنم...،نه سان!
کلمه "نه سان" رو با صدای بلندی داد زد
پرستار ها اون رو از جنازه خواهرش دور کردن و سعی کردن تاکه میچی رو اروم کنن
فردا شب*
تاکه میچی با موهای که توی صورتش بود و گودی زیر چشماش که به خاطر زیاد گریه کردن بود، روی تخت دراز کشیده بود
که گوشیش زنگ خورد
دراکن_کون بود
نمیخواست جواب بده اما گوشی دوباره زنگ خورد
تاکه میچی با صدایی مرده جواب داد:علو؟..
دراکن:تاکه میتچی،بیا معبد جلسه است
تاکه میچی با خودش فکر کرد،چرا با این که عضو تومان نیست،اون داخل جلسه دعوته
تاکه میچی:ببخشید دراکن نمیتونم بیا_
دراکن:مایکی گفته که بابد بیایی
و تلفن قطع شد*
تاکه میچی به زور بلند شد لباس های دیشبش هنوز عوض نشده بودن
و خسته تر از اونی بود که بخواد موهاش رو حالت بده برای همین با همون وضعیتش رفت
*بعد از رسیدن به معبد
تاکه میچی دید همه اعضای تومان اونجا جمع شدن برای همین رفت کنارشون وایساد
هرکسی که اونجا بود با دیدن قیافه مرده و پوچ تاکه میچی بدنش لرزید
موقع حرف زدن مایکی:امروز فرمانده دسته سوم تومان مشخص میشه،یه قدم جلو بیا و خودت رو معرفی کن!
کیساکی جلو اومد و روی سکو نشست
همه تعجب کردن،کیساکی؟
اون لعنتی چرا فرمانده شده؟
کیساکی لحظه ای چشمش به تاکه میچی خورد و بلند شد
کیساکی:هاناگاکی تاکه میچی؟!
بلند شد و نزدیک تر رفت
برادر کوچیک تر هاناگاکی نینا؟
با عصبانیت گفت*
تاکه میچی فقط با نگاهی مرده بهش نگاه میکرد*
کیساکی یقه تاکه میچی رو گرفت و مشتی به صورتش زد،اما تاکه میچی واکنشی نشون نداد،بلکه اجازه داد بیشتر بزنش
همه از این کار کیساکی تعجب کردن،دراکن خواست به کیساکی حرف بزنه که کیساکی زود تر گفت:اون به خاطر توی لعنتی مرد!
همه زیر لب پچ پچ کردن:یعنی چی؟،چی داره میگه؟هاناگاکی خواهر داره؟،اون مرده؟
کیساکی مثل(:اون قسمتی که اما مرد،وقتی دراکن به مایکی مشت میزد،شد،کیساکی دراکن،تاکه مایکیه)
*ادامه قسمت بعد
۵۵۷
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.