رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۲۶
کایان کنار در ایستاد تا اول سوگل وارد اتاق عمه شود، سپس پشت سرش در را بسته و با بغض به چهره اشکآلود سوگل خیره شد.
موهای پریشانش اطراف شانههایش ریخته و جذابیت چهرهاش را چند برابر کرده بود، کایان از اینکه سوگل به خاطر او سیلی خورده بود بسیار ناراحت بود و خود را مقصر میدانست بدون حرف به چشمان غرق اشک سوگل که رنگ آبیش بیشتر به چشم میخورد چشم دوخت.
همانطور که به آرامی به او نزدیک میشد گفت:
- سئوگیل.
ادامه داد:
- Gerçekten özür dilerim, bunun başıma gelmesini istemezdim
<<من واقعاً معذرت میخوام، نمیخواستم به خاطر من این اتفاق بیفته.>>
سوگل با تعجب سرش را بالا گرفته و خیره چشمان سیاه کایان شد کایان دستی به موهایش کشیده و کلافه دست دیگرش را داخل جیبش فرو برد و ادامه داد:
- Benim yüzümden tokat yemeni gerçekten istemedim
<<واقعا نمیخواستم به خاطر من سیلی بخوری.>>
سوگل درحالی که سعی داشت قطره اشکش را از روی گونهاش پاک کند بیهوا به سمت کایان رفته و او را بغل کرد.
کایان همانطور حیران و مبهوت ایستاده و نمیتوانست تکان بخورد چشمانش از زور تعجب گرد شده و هنوز نتوانسته بود حواسش را کامل جمع کند.
فشار دست سوگل را که دور کمرش احساس کرد کمی به خود آمده و خواست او نیز سوگل را همراهی کند که سوگل گفت:
- من واقعاً نمیدونستم که قراره اینطوری بشه.
سپس به خود آمده و قبل از این که کایان دست.به کار شود، سریع از او جدا شد و در نزدیکترین فاصله با او ایستاد.
صدای نفسهای بلند کایان شنیده میشد چند بار دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شده و به صورت مظلوم سوگل خیره شد.
هنوز از حرکت سوگل در شوک به سر میبرد اما با جملهای که سوگل گفت کاملا به خود آمده و سعی کرد او را آرام کند.
سوگل اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- اونا نمیتونن با ما همچین کاری بکنن کایان خواهش میکنم به خاطر حرفهای عمه و بابا ولم نکن.
کایان آب دهانش را قورت داده و سرش را تکان داد درحالی که دستانش را به سمت دستان سوگل حرکت میداد هر دو دست او را مابین دستان مردانهاش گرفت.
لبخند تلخی روی چهرهاش نشست همان لحظه دست سوگل را فشرده و گفت:
- Sen ve ben birlikte olmaktan bu kadar keyif alırken kimse bizi kötü hissettirmemeli
<<وقتی من و تو این همه از کنار هم بودن لذت میبریم کسی نباید بتونه حال ما رو بد کنه.>>
دست سوگل را ول کرده به آرامی چانهاش را گرفت و سرش را بلند کرد درحالی که به چشمان آبی او خیره شده بود قطره اشکی که از روی گونهاش درحال سر خوردن بود را پاک کرده و مظلومانه گفت:
- ağlama güzelim Teyzem ne derse desin hafife almamalıyız, korkma, bana bir daha vurmana izin vermeyeceğim
<<گریه نکن خوشگلم! فقط هرچی عمه گفت نباید جلوش کم بیاریم، اصلاً نترس نمیذارم دوباره بزننت.>>
سوگل که کمی آرام شده بود لبخندی زده و گفت:
- تو خیلی خوبی!
با این حرفش لبخند پررنگی روی لبهای کایان نشست کایان کمی به جلو خم شد و خواست دوباره طعم آغوش سوگل را بچشد که همان لحظه صدای قدمها و عصای عمه خانوم باعث شد که سوگل عقب بکشد هر دو با استرس یکدیگر را نگاه کرده و نگاهشان به سمت در دوخته شد که همان لحظه در باز شده و عمه هاریکا، بکتاش و قدیر جلوی در ظاهر شدند.
کایان کنار در ایستاد تا اول سوگل وارد اتاق عمه شود، سپس پشت سرش در را بسته و با بغض به چهره اشکآلود سوگل خیره شد.
موهای پریشانش اطراف شانههایش ریخته و جذابیت چهرهاش را چند برابر کرده بود، کایان از اینکه سوگل به خاطر او سیلی خورده بود بسیار ناراحت بود و خود را مقصر میدانست بدون حرف به چشمان غرق اشک سوگل که رنگ آبیش بیشتر به چشم میخورد چشم دوخت.
همانطور که به آرامی به او نزدیک میشد گفت:
- سئوگیل.
ادامه داد:
- Gerçekten özür dilerim, bunun başıma gelmesini istemezdim
<<من واقعاً معذرت میخوام، نمیخواستم به خاطر من این اتفاق بیفته.>>
سوگل با تعجب سرش را بالا گرفته و خیره چشمان سیاه کایان شد کایان دستی به موهایش کشیده و کلافه دست دیگرش را داخل جیبش فرو برد و ادامه داد:
- Benim yüzümden tokat yemeni gerçekten istemedim
<<واقعا نمیخواستم به خاطر من سیلی بخوری.>>
سوگل درحالی که سعی داشت قطره اشکش را از روی گونهاش پاک کند بیهوا به سمت کایان رفته و او را بغل کرد.
کایان همانطور حیران و مبهوت ایستاده و نمیتوانست تکان بخورد چشمانش از زور تعجب گرد شده و هنوز نتوانسته بود حواسش را کامل جمع کند.
فشار دست سوگل را که دور کمرش احساس کرد کمی به خود آمده و خواست او نیز سوگل را همراهی کند که سوگل گفت:
- من واقعاً نمیدونستم که قراره اینطوری بشه.
سپس به خود آمده و قبل از این که کایان دست.به کار شود، سریع از او جدا شد و در نزدیکترین فاصله با او ایستاد.
صدای نفسهای بلند کایان شنیده میشد چند بار دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شده و به صورت مظلوم سوگل خیره شد.
هنوز از حرکت سوگل در شوک به سر میبرد اما با جملهای که سوگل گفت کاملا به خود آمده و سعی کرد او را آرام کند.
سوگل اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- اونا نمیتونن با ما همچین کاری بکنن کایان خواهش میکنم به خاطر حرفهای عمه و بابا ولم نکن.
کایان آب دهانش را قورت داده و سرش را تکان داد درحالی که دستانش را به سمت دستان سوگل حرکت میداد هر دو دست او را مابین دستان مردانهاش گرفت.
لبخند تلخی روی چهرهاش نشست همان لحظه دست سوگل را فشرده و گفت:
- Sen ve ben birlikte olmaktan bu kadar keyif alırken kimse bizi kötü hissettirmemeli
<<وقتی من و تو این همه از کنار هم بودن لذت میبریم کسی نباید بتونه حال ما رو بد کنه.>>
دست سوگل را ول کرده به آرامی چانهاش را گرفت و سرش را بلند کرد درحالی که به چشمان آبی او خیره شده بود قطره اشکی که از روی گونهاش درحال سر خوردن بود را پاک کرده و مظلومانه گفت:
- ağlama güzelim Teyzem ne derse desin hafife almamalıyız, korkma, bana bir daha vurmana izin vermeyeceğim
<<گریه نکن خوشگلم! فقط هرچی عمه گفت نباید جلوش کم بیاریم، اصلاً نترس نمیذارم دوباره بزننت.>>
سوگل که کمی آرام شده بود لبخندی زده و گفت:
- تو خیلی خوبی!
با این حرفش لبخند پررنگی روی لبهای کایان نشست کایان کمی به جلو خم شد و خواست دوباره طعم آغوش سوگل را بچشد که همان لحظه صدای قدمها و عصای عمه خانوم باعث شد که سوگل عقب بکشد هر دو با استرس یکدیگر را نگاه کرده و نگاهشان به سمت در دوخته شد که همان لحظه در باز شده و عمه هاریکا، بکتاش و قدیر جلوی در ظاهر شدند.
۱.۹k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.