فیک جیمین ( زندگی من ) فصل 2 پارت 1
از زبان ا/ت :
جیمین رفته بود بیرون. بهش زنگ زدم ببینم کجاست.
گفتم : عزیزم کجایی؟؟
گفت : رفتم یکم کار توی شرکت داشتم. تو استراحت کن.
گفتم : باشه . ( ولی استراحت نکردم 😅)
رفتیم توی حیاط و اب استخر رو عوض کردم. بعد یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و رفتم یه لباس نیم تنه استین بلنده مشکی با یه شلوار جذب مشکی پام کردم یه رژ قرمز و یه رژ گونه صورتی با خط چشم زدم.
نشسته بودم با گوشیم ور میرفتم و به فکر بچم بودم. همینجوری داشتم با گوشیم ور میرفتم که زنگ در خورد. رفتم درو باز کردم مامانم بود.
مامانم گفت : دخترم اومدیم بهت سر بزنیم.
بابام اومد بغلم کرد و گفت : دارم نوه دار میشم نه؟
لبخند زدم و ازش جدا شدم و گفتم : بله داری نوه دار میشی منم مامان میشم.
بابام خندید و گفتم بیان تو .
مامانم پرسید : جیمین کجاست؟
گفتم : شرکت کار داشت قراره شرکت رو به تهیونگ بسپره تا پیش من بمونه.
داشتیم حرف میزنیم که دوباره زنگ در خورد. رو کردم به مامانمو گفتم : فک کنم جیمینه.
رفتم درو باز کردم. جیمین بود پیشونیمو بوسید و از پشتش یه دسته گل رز دراورد. ازش گرفتم و گفتم :ممنونم.راستی عزیزم مهمون داریم .
گفت : کی؟؟
اومد تو و گفت : خوش اومدید.
گلارو گذاشتم توی اب و گذاشتم توی اشپزخونه.
بابام به جیمین گفت : پسرم حالا که ا/ت حاملست کارت چی میشه؟
کوتش و دراورد و رو کرد به من گفت : ا/ت از شرکت برام مهم تره.
خندیدن و گفتم : خب من کم کم میز رو بچینم ( برای ناهار) جیمین رفتم طبقه بالا توی اتاق لباساشو عوض کنه. بعد که رفت صدام کرد گفت : ا/ت یک دقیقه میای. رفتم درو واز کردم و جلوی در وایستادم.
بابام صدام کرد گفت : دخترم چی شد؟؟
گفتم : اه ، هیچی جیمین کارم داره شما شروع کنید ماهم میایم.
رو کردم به جیمین و گفتم : جانم چی می خوای؟
گفت : ببین لباسم رو بنده؟ لباس ندارم.
دست به سینه شدم و اخم کردم وگفتم : باشه
رفتم توی حیاط و از روی بند رخت لباسشو اوردم براش.
به مامان بابام گفتم : شما بخورید الان میام.
بعد رفتم توی اتاق و درم بستم.یکم موهامو شونه کردم . جیمین لباس رو که تنش کرد اومدیم بیرون و رفتیم سر میز نشستیم.
(چند دقیقه بعد)
وقتی ناهارمون تموم شد پاشدم میزو جمع کنم جیمین اومد کمکم کرد. وقتی کارمون تموم شدجیمین رفت نشست . رفتم بغلش نشستم و مامانم گفت : کی میتونید جنسیت بچه رو بفهمید؟؟
گفتم : فردا میریم بچه رو ببینیم. نه جیمین ؟؟
جیمین لبخند زد و گفت : اره فردا میریم.
مامانم خوشحال شد و گفت : وای چه خب.
بعدش داشتیم حرف میزدیم که باز حالم به هم خورد و از بغل جیمین پاشدم ودستمو گذاشتم روی دهنم ودوییدم سمت دستشویی .
بابام به جیمین نگاه کرد و گفت : چی شد؟ چش شد؟
جیمین اومد جلوی در دستشویی و به بابام گفت : طبیعیه بخاطر بارداریه.
مامانم خندید و گفت : ای خداااا.
اومدم بیرون دستمو گذاشتم روی دلم چشام نالان بود جیمین گفت : حالت خوبه؟
دستشو گرفتم و اومدم روی مبل نشستم و گفتم : ایییی خیلی بدنم درد داره.
جیمین گفت : اشکال نداره استراحت کن.
به مبل تکیه دادم و مامانم اومد بغلم و دستمو گرفت و گفت : دخترم طبیعیه
سرمو گذاشتم رو شونش.
( 5 ساعت بعد)
کلی با مامان بابام حرف زده بودیم. دیگه پاشدم و گفتم : خب ما دیگه میریم فردا برای جنسیت بچه میایم.
گفتم : باشه برید به سلامت.
منو جیمین تا جلوی در باهاشون اومدید. وقتی رفتن رفتم روی مبل نشتم وگفتم : اییی جیمین دل تو دلم نیست ببینم بچه دختره یا پسر.
لبخند زد و گفت : اره واقعا دلم می خواد الان بریم.
چشامو گرد کردمو گفتم : خب الان بریم.
خندید و گفت : نمیشه بزار فردا که بقییه هم بیان.
گفتم : اها راست میگیا.
بعد شاممونو زود خوردیم .
رفتم توی اتاق و پریدم روی تخت. جیمین اومد طبقه بالا پیشم گفت : من میرم صورتمو اب بزنم الان میام.
رو کردم بهش و گفتم : باشه .
بعدش که کارش تموم شد اومد بغلم دراز کشیده و بهم زل زد. گفتم : چی شده؟
گفت : هیچی. دلم نمیخواد چشم ازت بردارم.
گفتم : پس هیچوقت از پیشم نرو باشه؟!!
گفت : ای خدا اخه چرا برم.
خندیدم و چشامو بستم. بعد بغلم کرد و خوابید.
۰۰۰۰۰۰۰
جیمین رفته بود بیرون. بهش زنگ زدم ببینم کجاست.
گفتم : عزیزم کجایی؟؟
گفت : رفتم یکم کار توی شرکت داشتم. تو استراحت کن.
گفتم : باشه . ( ولی استراحت نکردم 😅)
رفتیم توی حیاط و اب استخر رو عوض کردم. بعد یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و رفتم یه لباس نیم تنه استین بلنده مشکی با یه شلوار جذب مشکی پام کردم یه رژ قرمز و یه رژ گونه صورتی با خط چشم زدم.
نشسته بودم با گوشیم ور میرفتم و به فکر بچم بودم. همینجوری داشتم با گوشیم ور میرفتم که زنگ در خورد. رفتم درو باز کردم مامانم بود.
مامانم گفت : دخترم اومدیم بهت سر بزنیم.
بابام اومد بغلم کرد و گفت : دارم نوه دار میشم نه؟
لبخند زدم و ازش جدا شدم و گفتم : بله داری نوه دار میشی منم مامان میشم.
بابام خندید و گفتم بیان تو .
مامانم پرسید : جیمین کجاست؟
گفتم : شرکت کار داشت قراره شرکت رو به تهیونگ بسپره تا پیش من بمونه.
داشتیم حرف میزنیم که دوباره زنگ در خورد. رو کردم به مامانمو گفتم : فک کنم جیمینه.
رفتم درو باز کردم. جیمین بود پیشونیمو بوسید و از پشتش یه دسته گل رز دراورد. ازش گرفتم و گفتم :ممنونم.راستی عزیزم مهمون داریم .
گفت : کی؟؟
اومد تو و گفت : خوش اومدید.
گلارو گذاشتم توی اب و گذاشتم توی اشپزخونه.
بابام به جیمین گفت : پسرم حالا که ا/ت حاملست کارت چی میشه؟
کوتش و دراورد و رو کرد به من گفت : ا/ت از شرکت برام مهم تره.
خندیدن و گفتم : خب من کم کم میز رو بچینم ( برای ناهار) جیمین رفتم طبقه بالا توی اتاق لباساشو عوض کنه. بعد که رفت صدام کرد گفت : ا/ت یک دقیقه میای. رفتم درو واز کردم و جلوی در وایستادم.
بابام صدام کرد گفت : دخترم چی شد؟؟
گفتم : اه ، هیچی جیمین کارم داره شما شروع کنید ماهم میایم.
رو کردم به جیمین و گفتم : جانم چی می خوای؟
گفت : ببین لباسم رو بنده؟ لباس ندارم.
دست به سینه شدم و اخم کردم وگفتم : باشه
رفتم توی حیاط و از روی بند رخت لباسشو اوردم براش.
به مامان بابام گفتم : شما بخورید الان میام.
بعد رفتم توی اتاق و درم بستم.یکم موهامو شونه کردم . جیمین لباس رو که تنش کرد اومدیم بیرون و رفتیم سر میز نشستیم.
(چند دقیقه بعد)
وقتی ناهارمون تموم شد پاشدم میزو جمع کنم جیمین اومد کمکم کرد. وقتی کارمون تموم شدجیمین رفت نشست . رفتم بغلش نشستم و مامانم گفت : کی میتونید جنسیت بچه رو بفهمید؟؟
گفتم : فردا میریم بچه رو ببینیم. نه جیمین ؟؟
جیمین لبخند زد و گفت : اره فردا میریم.
مامانم خوشحال شد و گفت : وای چه خب.
بعدش داشتیم حرف میزدیم که باز حالم به هم خورد و از بغل جیمین پاشدم ودستمو گذاشتم روی دهنم ودوییدم سمت دستشویی .
بابام به جیمین نگاه کرد و گفت : چی شد؟ چش شد؟
جیمین اومد جلوی در دستشویی و به بابام گفت : طبیعیه بخاطر بارداریه.
مامانم خندید و گفت : ای خداااا.
اومدم بیرون دستمو گذاشتم روی دلم چشام نالان بود جیمین گفت : حالت خوبه؟
دستشو گرفتم و اومدم روی مبل نشستم و گفتم : ایییی خیلی بدنم درد داره.
جیمین گفت : اشکال نداره استراحت کن.
به مبل تکیه دادم و مامانم اومد بغلم و دستمو گرفت و گفت : دخترم طبیعیه
سرمو گذاشتم رو شونش.
( 5 ساعت بعد)
کلی با مامان بابام حرف زده بودیم. دیگه پاشدم و گفتم : خب ما دیگه میریم فردا برای جنسیت بچه میایم.
گفتم : باشه برید به سلامت.
منو جیمین تا جلوی در باهاشون اومدید. وقتی رفتن رفتم روی مبل نشتم وگفتم : اییی جیمین دل تو دلم نیست ببینم بچه دختره یا پسر.
لبخند زد و گفت : اره واقعا دلم می خواد الان بریم.
چشامو گرد کردمو گفتم : خب الان بریم.
خندید و گفت : نمیشه بزار فردا که بقییه هم بیان.
گفتم : اها راست میگیا.
بعد شاممونو زود خوردیم .
رفتم توی اتاق و پریدم روی تخت. جیمین اومد طبقه بالا پیشم گفت : من میرم صورتمو اب بزنم الان میام.
رو کردم بهش و گفتم : باشه .
بعدش که کارش تموم شد اومد بغلم دراز کشیده و بهم زل زد. گفتم : چی شده؟
گفت : هیچی. دلم نمیخواد چشم ازت بردارم.
گفتم : پس هیچوقت از پیشم نرو باشه؟!!
گفت : ای خدا اخه چرا برم.
خندیدم و چشامو بستم. بعد بغلم کرد و خوابید.
۰۰۰۰۰۰۰
۱۲.۱k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱