:(وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه:)pt16
ا.ت:
خب...چطوره..چطوره بریم خونه ی کسی که نزدیک تره، حالا خونه ی کی نزدیک تره؟
جیمین و ا.ت همزمان:
جیمین: تو!!
ا.ت: من!؟!
جیمین:
خب انگاری باید بدوییم. آماده ای
ا.ت:
صبرکن صبرکن!*کلای هودیشو گذاشت* الان آمادم..
جیمین:
دستمو بگیر
ا.ت:
اوهم
دستمو گرفت
جیمین:
خب رفتیم.
دوییدیم زیر بارون، یه 50 متری خونشون دور بود، ولی خب 50 متر کمه، با 50 تا قدم میرسی..
پشتمو دیدم، ا.ت روی دماغش قرمز شده بود و داشت میخندید، خیلیییییی صحنه ی کیوتی بود، باورم نمیشه دختر به این بامزگی ندیده بودیم که دیدیم
بعد چهار پنج مینی رسیدیم
ا.ت:
بیا اینجا کنار در وایسا خیس نمیشی...
جیمین:
هووم
ا.ت ویو
درو براش وا کردم و تاروف کردم و با هم وارد شدیم...
جیمین:
آخرین باری که اومدم خونت کی بود؟؟
ا.ت:
یکی دو ماه پیش...
جیمین:
آره آره با بچه ها اومدیم خونتون...
ا.ت:
جیمین خیلی خیس شدی، برو اتاق ته راهرو، اونجا لباس هستش، فکر کنم برات یه سایز بزرگ باشه..
جیمین:
ببینم این لباسایی که میگی برای داداش بزرگته؟
ا.ت:
آره...مگه یادت نیست ؟ قبلا هم بهت گفتم که یه داداش داشتم...
جیمین:
آها آره آره ، من دیگه میرم لباس بپوشم
ا.ت:
یه دوش هم بگیر...
ویو جیمین
نمیخواستم زیاد ناراحتش کنم برای همین رفتم، الا چیزایی که قبلا گفته بود تو سرم اکو شد...
ا.ت یه خانواده ی چهار نفره داشت ، داداشش پنج سال ازش بزگ تره، داداش و ا.ت با هم رابطه ی خوبی داشتن، داداشش قرار بود بیاد اینجایی که ا.ت الان زندگی میکنه ، زندگی کنه...
ولی وقتی مامان بابای ا.ت طلاق گرفتن مامانش داداشش رو پیش خودش نگه داشت ولی باباش میخواست تنها زندگی کنه بدون هیچ ، خانواده ای... برای همین ا.ت ناراحت میشه وقتی این مسئله رو بازگو میکنیم، چون نه مامانش نه باباش اینو نگه نداشتن و ا.تم اومد اینجا زندگی میکنه...
رفتم دوش گرفتم و یه هودی پوشیدم با یه شلوار خونگی سیاه...
رفتم بیرون از اتاق، ا.ت از من زود تر حموم کرده بود، داشت غذا درست میکرد، چرخید و منو نگاه کرد، از حموم اومده بود بیرون و موهاش خیس بود ، خیلی بامزه بود...
ا.ت:
بلاخره اومدی بیرون
جیمین:
آره، چی درست میکنی؟
ا.ت:
با نودل حال میکنی؟
جیمین:
آره، نکنه غذا مورد علاقمو پختی؟
خب...چطوره..چطوره بریم خونه ی کسی که نزدیک تره، حالا خونه ی کی نزدیک تره؟
جیمین و ا.ت همزمان:
جیمین: تو!!
ا.ت: من!؟!
جیمین:
خب انگاری باید بدوییم. آماده ای
ا.ت:
صبرکن صبرکن!*کلای هودیشو گذاشت* الان آمادم..
جیمین:
دستمو بگیر
ا.ت:
اوهم
دستمو گرفت
جیمین:
خب رفتیم.
دوییدیم زیر بارون، یه 50 متری خونشون دور بود، ولی خب 50 متر کمه، با 50 تا قدم میرسی..
پشتمو دیدم، ا.ت روی دماغش قرمز شده بود و داشت میخندید، خیلیییییی صحنه ی کیوتی بود، باورم نمیشه دختر به این بامزگی ندیده بودیم که دیدیم
بعد چهار پنج مینی رسیدیم
ا.ت:
بیا اینجا کنار در وایسا خیس نمیشی...
جیمین:
هووم
ا.ت ویو
درو براش وا کردم و تاروف کردم و با هم وارد شدیم...
جیمین:
آخرین باری که اومدم خونت کی بود؟؟
ا.ت:
یکی دو ماه پیش...
جیمین:
آره آره با بچه ها اومدیم خونتون...
ا.ت:
جیمین خیلی خیس شدی، برو اتاق ته راهرو، اونجا لباس هستش، فکر کنم برات یه سایز بزرگ باشه..
جیمین:
ببینم این لباسایی که میگی برای داداش بزرگته؟
ا.ت:
آره...مگه یادت نیست ؟ قبلا هم بهت گفتم که یه داداش داشتم...
جیمین:
آها آره آره ، من دیگه میرم لباس بپوشم
ا.ت:
یه دوش هم بگیر...
ویو جیمین
نمیخواستم زیاد ناراحتش کنم برای همین رفتم، الا چیزایی که قبلا گفته بود تو سرم اکو شد...
ا.ت یه خانواده ی چهار نفره داشت ، داداشش پنج سال ازش بزگ تره، داداش و ا.ت با هم رابطه ی خوبی داشتن، داداشش قرار بود بیاد اینجایی که ا.ت الان زندگی میکنه ، زندگی کنه...
ولی وقتی مامان بابای ا.ت طلاق گرفتن مامانش داداشش رو پیش خودش نگه داشت ولی باباش میخواست تنها زندگی کنه بدون هیچ ، خانواده ای... برای همین ا.ت ناراحت میشه وقتی این مسئله رو بازگو میکنیم، چون نه مامانش نه باباش اینو نگه نداشتن و ا.تم اومد اینجا زندگی میکنه...
رفتم دوش گرفتم و یه هودی پوشیدم با یه شلوار خونگی سیاه...
رفتم بیرون از اتاق، ا.ت از من زود تر حموم کرده بود، داشت غذا درست میکرد، چرخید و منو نگاه کرد، از حموم اومده بود بیرون و موهاش خیس بود ، خیلی بامزه بود...
ا.ت:
بلاخره اومدی بیرون
جیمین:
آره، چی درست میکنی؟
ا.ت:
با نودل حال میکنی؟
جیمین:
آره، نکنه غذا مورد علاقمو پختی؟
۱۷.۸k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.