بازی عشق شیطان پارت ۴۳
☆P. . . 43☆
ادامه ویو ژوئن:
داشت هه این رو اذیت میکرد، با عصبانیت هه این رو طرف خودم کشیدم و دست اون عوضی* رو پس زدم...
*: تو دیگه کی هستی جوجه.
ژوئن(پوزخند): از کی تا حالا شدم جوجه؟ خودت چطور ها؟!
دیدم یکیشون اومد در گوش اونی که دست هه این رو گرفته بود یه چیزی گفت...
*(آروم): این مدیرعامل میراکله.
*: پس تویی که شبیه بچه دبیرستانیا هستی "لی ژوئن" مدیرعامل میراکلی، حالا چیکاره ی این دختره هستی؟ نکنه میخوای دل دخترایی که روت کراشن رو بشکنی؟
ژوئن: به شماها مربوطه؟!
*: خب معلومه.
ژوئن(زیرلبی): اَه لعنتی انگار تو این چند روز همه میخواستن با شیطان در بیوفتن.
که کتمو در آوردم و از بالاش توی دستم گرفتم
ژوئن: بیخیال بابا برین رد کارِتون البته اگه نمیخواین آسفالت کف خیابون بشین.
*:(خنده) تو میخوای مارو آسفالت کف خیابون کنی؟! نشون بده ببینم.
به شدت عصابم خورد شده بود...
که یه لحظه یکیشون دوباره اومد که دست هه این رو بگیره منم محکم دستشو گرفتم، پیچوندم و هولش دادم سمت چندتای دیگه شون.
*: هِی توعه عوضی چه غلطی کردی نکنه هنر های رزمی تمرین میکنی؟!
ژوئن(زیرلبی): جرعت داری بازم رو مخ اون شیطان معروف برو.
مثل اینکه حرفم رو شنید و پس رفتن عقب تر...
*(با کمی ترس و داد): این...این همون شیطانه همون شیطان معروف.
اهمیتی به حرفش ندادم و دست هه این رو گرفتم و برگشتم... کسایی که اونجا بودن خیلی متعجب و شوکه شده بودن...
یکم از اونجا دورتر شدیم رسیدیم به پل رودخونه ی نزدیک اونجا، همونجا وایسادیم.
هه این کنارم واساده بود برگشتم سمت هه این.
ژوئن(کمی نگران): تو حالت خوبه؟ طوریت که نشد؟
سرشو به نشونه ی آره تکون داد، میخواستم کتمو بندازم روی شونه هاش چون هوا خیلی سرد بود...
هه این: نه نمیخواد، خودت بپوش هوا سرده.
یه لحظه مکث کردم ولی توجهی به حرفش نکردم و کتمو انداختم روی شونه هاش...
هه این: معذرت میخوام ژوئن.
ژوئن: چرا داری عذر خواهی میکنی؟!
هه این: همه ی این اتفاقات بد این چند روز اخیر تقصیر منه.
ژوئن: چرا فکر میکنی تقصیر توعه؟! این چیزا اصلا برام اهمیتی ندارن در ضمن گمونم منو دست کم گرفتی من همون شیطانم به این راحتیا که کم نمیارم.
هه این: ولی بازم مقصر منـ...
ژوئن: نه خیرم تو مقصر نیستی، همه ی اینا به تصمیم و انتخاب خودم بودن از همون اول دانشگاه.خـــب میدونی بزرگترین ترس من چیه؟! اگه تونستی حدس بزنی.
هه این: خــــب نمیدونم...اینکه جونت رو از دست بدی یا دستگیر بشی؟!
ژوئن: هیچ کدوم من از مردن و دستگیر شدن هم هم ترسی ندارم ولی میترسم که تو پیشم نباشی، دقیقا همون چیزی که از بعد دانشگاهمون تا مدتی پیش داشتم تحمل میکردم دیگه کم کم میخواستم از نبودت خودکشی...
که یهو حرفم رو قطع کرد...
هه این: حرفشم نزن.
ادامه ویو ژوئن:
داشت هه این رو اذیت میکرد، با عصبانیت هه این رو طرف خودم کشیدم و دست اون عوضی* رو پس زدم...
*: تو دیگه کی هستی جوجه.
ژوئن(پوزخند): از کی تا حالا شدم جوجه؟ خودت چطور ها؟!
دیدم یکیشون اومد در گوش اونی که دست هه این رو گرفته بود یه چیزی گفت...
*(آروم): این مدیرعامل میراکله.
*: پس تویی که شبیه بچه دبیرستانیا هستی "لی ژوئن" مدیرعامل میراکلی، حالا چیکاره ی این دختره هستی؟ نکنه میخوای دل دخترایی که روت کراشن رو بشکنی؟
ژوئن: به شماها مربوطه؟!
*: خب معلومه.
ژوئن(زیرلبی): اَه لعنتی انگار تو این چند روز همه میخواستن با شیطان در بیوفتن.
که کتمو در آوردم و از بالاش توی دستم گرفتم
ژوئن: بیخیال بابا برین رد کارِتون البته اگه نمیخواین آسفالت کف خیابون بشین.
*:(خنده) تو میخوای مارو آسفالت کف خیابون کنی؟! نشون بده ببینم.
به شدت عصابم خورد شده بود...
که یه لحظه یکیشون دوباره اومد که دست هه این رو بگیره منم محکم دستشو گرفتم، پیچوندم و هولش دادم سمت چندتای دیگه شون.
*: هِی توعه عوضی چه غلطی کردی نکنه هنر های رزمی تمرین میکنی؟!
ژوئن(زیرلبی): جرعت داری بازم رو مخ اون شیطان معروف برو.
مثل اینکه حرفم رو شنید و پس رفتن عقب تر...
*(با کمی ترس و داد): این...این همون شیطانه همون شیطان معروف.
اهمیتی به حرفش ندادم و دست هه این رو گرفتم و برگشتم... کسایی که اونجا بودن خیلی متعجب و شوکه شده بودن...
یکم از اونجا دورتر شدیم رسیدیم به پل رودخونه ی نزدیک اونجا، همونجا وایسادیم.
هه این کنارم واساده بود برگشتم سمت هه این.
ژوئن(کمی نگران): تو حالت خوبه؟ طوریت که نشد؟
سرشو به نشونه ی آره تکون داد، میخواستم کتمو بندازم روی شونه هاش چون هوا خیلی سرد بود...
هه این: نه نمیخواد، خودت بپوش هوا سرده.
یه لحظه مکث کردم ولی توجهی به حرفش نکردم و کتمو انداختم روی شونه هاش...
هه این: معذرت میخوام ژوئن.
ژوئن: چرا داری عذر خواهی میکنی؟!
هه این: همه ی این اتفاقات بد این چند روز اخیر تقصیر منه.
ژوئن: چرا فکر میکنی تقصیر توعه؟! این چیزا اصلا برام اهمیتی ندارن در ضمن گمونم منو دست کم گرفتی من همون شیطانم به این راحتیا که کم نمیارم.
هه این: ولی بازم مقصر منـ...
ژوئن: نه خیرم تو مقصر نیستی، همه ی اینا به تصمیم و انتخاب خودم بودن از همون اول دانشگاه.خـــب میدونی بزرگترین ترس من چیه؟! اگه تونستی حدس بزنی.
هه این: خــــب نمیدونم...اینکه جونت رو از دست بدی یا دستگیر بشی؟!
ژوئن: هیچ کدوم من از مردن و دستگیر شدن هم هم ترسی ندارم ولی میترسم که تو پیشم نباشی، دقیقا همون چیزی که از بعد دانشگاهمون تا مدتی پیش داشتم تحمل میکردم دیگه کم کم میخواستم از نبودت خودکشی...
که یهو حرفم رو قطع کرد...
هه این: حرفشم نزن.
۹.۱k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.