پارت = ۶۴
تقاص دوستی
تو لحظه مرگم حس خوبی داشتم حداقلش این بود که دیگه لازم نبود به خاطر بقیه از درون بشکنم ، نیازی نبود ناراحتیمو پنهون کنم یا دوباره اون ادمای سمی رو ببینم ولی ولی دلم براش تنگ میشه ♡
با وجوده اینکه باهام اینطوری کرد دلم میخواد دوباره بغلم کنه .
تو لحظه ای که حس میکنی این اخرشه یه کورسویی رو میبینی .
بی بو بی بو بی بو.......
۲سال بعد ...
با صدای تق بلند شدم .
پاشدم و رفتم سمت پنجره مایا بود همیشه میومد در میزد ولی امروز با سنگ زده بود به شیشه .
سریع رفتم سمت کمد و لباسمو عوض کردم درحال بستن کفشم از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین.
دستی رو روی شونم احساس کردم برگشتم .
}دیر تر میومدی ، خیلی زوده .
(}علامت مایا)
مایا بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم .
۵:۳۰
+فقط نیم ساعت .
و به سمت انبار نوشیدنی ها حرکت کردیم .
از وقتی تو بیمارستان بلند شدم مایا بالا سرم بود ، وقتی اون اتفاق افتاد اون با ماشین داشت رد میشد که منو دید و به اورژانس زنگ زد ، بهش مدیونم .
وقتی فهمید برای اینجا نیستم بهم گفت میتونم تو بار کار کنم و یه اتاقم تو طبقه دوم بهم داد.
رسیده بودیم به انبار تمام خدمتکارا درحاله بردن نوشیدنیای جدید بودن ولی چرا انقدر زیاد.
+چرا دارن همشو میبرن .
مایا یه بسته برداشت و گفت.
}مگه نمیدونی ، قراره چنتا ادم کله گنده بیاد .
منم یه بسته برداشتم و با مایا رفتیم سمت سالن اصلی ، درحال گذاشتن نوشیدنی ها توی قفسه بودیم .
یکی از خدمتکارا بود، داشت میگفت .
*من که شنیدم خیلی خوشتیپه.
مایا با تعجب برگشت سمتم .
}موندم از کجا دیدتش .
و بعد ادامه داد .
}شاید تو تخت .
و هردومون خندمون گرفت.
که یکیشون دوشمو کشید و گفت .
&برای تو که راحته ، به خیلیا دادی. نیازی نیست به ما بخندی .
+عین تو .
که با پوزخند گفت .
&حداقل من پرده دارم .
و برگشت سمت دوستاش و خندیدن .
میا به سمتشون هجوم برد .
}هوووو خفه شین ای....
داشت حرف میزد که کشیدمش عقب و گفتم .
+نیازی نیست ، برام مهم نیست .
و رفتم سراغ کارم .
ساعت ۱۱:۰۰
برای بار ۲۰ بود که بسته ها رو می بردیم.
مایا موهاشو داد عقب و با کلافگی گفت .
}چرا تموم نمیشهههههههه.
تو لحظه مرگم حس خوبی داشتم حداقلش این بود که دیگه لازم نبود به خاطر بقیه از درون بشکنم ، نیازی نبود ناراحتیمو پنهون کنم یا دوباره اون ادمای سمی رو ببینم ولی ولی دلم براش تنگ میشه ♡
با وجوده اینکه باهام اینطوری کرد دلم میخواد دوباره بغلم کنه .
تو لحظه ای که حس میکنی این اخرشه یه کورسویی رو میبینی .
بی بو بی بو بی بو.......
۲سال بعد ...
با صدای تق بلند شدم .
پاشدم و رفتم سمت پنجره مایا بود همیشه میومد در میزد ولی امروز با سنگ زده بود به شیشه .
سریع رفتم سمت کمد و لباسمو عوض کردم درحال بستن کفشم از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین.
دستی رو روی شونم احساس کردم برگشتم .
}دیر تر میومدی ، خیلی زوده .
(}علامت مایا)
مایا بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم .
۵:۳۰
+فقط نیم ساعت .
و به سمت انبار نوشیدنی ها حرکت کردیم .
از وقتی تو بیمارستان بلند شدم مایا بالا سرم بود ، وقتی اون اتفاق افتاد اون با ماشین داشت رد میشد که منو دید و به اورژانس زنگ زد ، بهش مدیونم .
وقتی فهمید برای اینجا نیستم بهم گفت میتونم تو بار کار کنم و یه اتاقم تو طبقه دوم بهم داد.
رسیده بودیم به انبار تمام خدمتکارا درحاله بردن نوشیدنیای جدید بودن ولی چرا انقدر زیاد.
+چرا دارن همشو میبرن .
مایا یه بسته برداشت و گفت.
}مگه نمیدونی ، قراره چنتا ادم کله گنده بیاد .
منم یه بسته برداشتم و با مایا رفتیم سمت سالن اصلی ، درحال گذاشتن نوشیدنی ها توی قفسه بودیم .
یکی از خدمتکارا بود، داشت میگفت .
*من که شنیدم خیلی خوشتیپه.
مایا با تعجب برگشت سمتم .
}موندم از کجا دیدتش .
و بعد ادامه داد .
}شاید تو تخت .
و هردومون خندمون گرفت.
که یکیشون دوشمو کشید و گفت .
&برای تو که راحته ، به خیلیا دادی. نیازی نیست به ما بخندی .
+عین تو .
که با پوزخند گفت .
&حداقل من پرده دارم .
و برگشت سمت دوستاش و خندیدن .
میا به سمتشون هجوم برد .
}هوووو خفه شین ای....
داشت حرف میزد که کشیدمش عقب و گفتم .
+نیازی نیست ، برام مهم نیست .
و رفتم سراغ کارم .
ساعت ۱۱:۰۰
برای بار ۲۰ بود که بسته ها رو می بردیم.
مایا موهاشو داد عقب و با کلافگی گفت .
}چرا تموم نمیشهههههههه.
۳.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.