فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p12
*از زبان می چا*
تهیونگ گفت اگه دستت بهش بخوره دستتو میشکونم، اونم
گفت:به به اقای تهیونگ... یا بهتره بگم سایمون!
و چندتا ستاره نینجایی به سمتش پرت کرد.. تهیونگ اژ همش جاخالی داد، دراومد
گفت: میبینم قوی شدی دوست قدیمی!
تهیونگ گفت: معلومه... با کاری که تو کردی.. امکان نداشت ضعیف بمونم.... اره عوض شدم!
و یه چوب برداشت و به سمت سان وو پرتاب کرد اما بهش نخورد..... یهو یکی از یاراش بمب به سمت تهیونگ پرتاب کرد
داد زدم: مراقب باش!!!!
فهمید که یه بمب داره میاد، جاخالی داد... من هنوز توی دستای سان وو بودم.... بهم علامت داد... انگشتای دستشو آورد پایین.... بازی دراز نشست... یعنی بشینم؟!... دیدم با سرش تایید کرد... منم نشستم روی زمین و تهیونگ یه نانچیکو به سمت سان وو پرت کرد که خورد به سرش و با قدرتش موهبتشو خنثی کرد.... محققان و کارشناسان هم با کمک هم افرادشو شکست دادن.... قبل از اینکه ما اونو دستگیر کنیم یاراش بردنش... تو این ماموریت نشد از قدرتم استفاده کنم.... در ضمن هم آژانس هم پایگاه با خاک یکسان شد..... الان دیگه رسما بی شغل شدیم... رفتم حال همه رو پرسیدم.... خداروشکر همه خوب بودن.... هیچ کسم صدمه ندید..... تهیونگم حالش خوب بود... به همه مرخصی دادیم و منو تهیونگم رفتیم سمت کافه...
درحال قهوه خوردن بودیم که
گفت: سان وو کار خودشو کرد.... به خواستش رسید... من نباید
گفتم: عصبی نشو... خداروشکر که کسی آسیب ندید!! ولی
گفت: ولی چی؟
گفتم: تو و اون دوستای هم بودین... اخه گفت دوست قدیمی!؟
گفت: فقط در همین حد بگم که تو دوران بچه گی بهترین دوستای هم بودیم... داستانش مفصله... الان بلید تمرکزمون رو روی سان وو بزاریم...
گفتم: درسته باید یه فکری به حال سان وو بکنیم
یعد از قهوه خوردن و حرف زدن راهی خونه شدیم.... الان فقط یه هدف دارم.... نابودیه سان وو و داستان زندگی تهیونگ.......
چی باعث شده این پسر اینقدر خشک بشه؟ سان وو یا پدرش؟!
تهیونگ گفت اگه دستت بهش بخوره دستتو میشکونم، اونم
گفت:به به اقای تهیونگ... یا بهتره بگم سایمون!
و چندتا ستاره نینجایی به سمتش پرت کرد.. تهیونگ اژ همش جاخالی داد، دراومد
گفت: میبینم قوی شدی دوست قدیمی!
تهیونگ گفت: معلومه... با کاری که تو کردی.. امکان نداشت ضعیف بمونم.... اره عوض شدم!
و یه چوب برداشت و به سمت سان وو پرتاب کرد اما بهش نخورد..... یهو یکی از یاراش بمب به سمت تهیونگ پرتاب کرد
داد زدم: مراقب باش!!!!
فهمید که یه بمب داره میاد، جاخالی داد... من هنوز توی دستای سان وو بودم.... بهم علامت داد... انگشتای دستشو آورد پایین.... بازی دراز نشست... یعنی بشینم؟!... دیدم با سرش تایید کرد... منم نشستم روی زمین و تهیونگ یه نانچیکو به سمت سان وو پرت کرد که خورد به سرش و با قدرتش موهبتشو خنثی کرد.... محققان و کارشناسان هم با کمک هم افرادشو شکست دادن.... قبل از اینکه ما اونو دستگیر کنیم یاراش بردنش... تو این ماموریت نشد از قدرتم استفاده کنم.... در ضمن هم آژانس هم پایگاه با خاک یکسان شد..... الان دیگه رسما بی شغل شدیم... رفتم حال همه رو پرسیدم.... خداروشکر همه خوب بودن.... هیچ کسم صدمه ندید..... تهیونگم حالش خوب بود... به همه مرخصی دادیم و منو تهیونگم رفتیم سمت کافه...
درحال قهوه خوردن بودیم که
گفت: سان وو کار خودشو کرد.... به خواستش رسید... من نباید
گفتم: عصبی نشو... خداروشکر که کسی آسیب ندید!! ولی
گفت: ولی چی؟
گفتم: تو و اون دوستای هم بودین... اخه گفت دوست قدیمی!؟
گفت: فقط در همین حد بگم که تو دوران بچه گی بهترین دوستای هم بودیم... داستانش مفصله... الان بلید تمرکزمون رو روی سان وو بزاریم...
گفتم: درسته باید یه فکری به حال سان وو بکنیم
یعد از قهوه خوردن و حرف زدن راهی خونه شدیم.... الان فقط یه هدف دارم.... نابودیه سان وو و داستان زندگی تهیونگ.......
چی باعث شده این پسر اینقدر خشک بشه؟ سان وو یا پدرش؟!
۴.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.