خانه ام شد
خانهام شد
پناهم شد
آسمانِ ابری روی سرم را بُرد
و در تلاطم امواجِ خروشانی که بر سینهی بختِ نابختم میخورد
کشتی نجاتی شد
دورتر ایستاد
همانجا روی صخرههای ساحل آرامش
چون فانوس دریایی به من تابید
تا بیابم راه را
تا در ظلمات و تاریکی افکارم
غرق نشوم
به ساحلش که رسیدم
دستهایم را میانِ گرمیه دستانش فشُرد
به چشمهایم زل زد
در آن مردمک چشمهایش
میان آغوشش
در هُرم نفسهایش
چون پرندهای زخمی آرام گرفتم
تپشهای قلبم
دلشورههایم
و آن وحشتی که مدتها در سینه داشتم
و پشت خندههایم پنهان شده بود
چون برکهای آرام گرفت
ساده، نفس کشیدم
تنم از سردی روزگار میلرزید
به ناگاه مرا به آغوش گرمش فراخواند
آرام بگیر....
آراااااام....
و سکوتی که پشت لبهایم زندانی شد
و اشکهایی که خندهکنان گونههایم را لمس کرد
چشمهایش در سکوتی آرامبخش
نوازشم میکرد
و باز هم
آرام....
آرام بگیر......
#بداهه
#حامد_زکیان
#عاشــــــقانه#خــــــــــــاص
پناهم شد
آسمانِ ابری روی سرم را بُرد
و در تلاطم امواجِ خروشانی که بر سینهی بختِ نابختم میخورد
کشتی نجاتی شد
دورتر ایستاد
همانجا روی صخرههای ساحل آرامش
چون فانوس دریایی به من تابید
تا بیابم راه را
تا در ظلمات و تاریکی افکارم
غرق نشوم
به ساحلش که رسیدم
دستهایم را میانِ گرمیه دستانش فشُرد
به چشمهایم زل زد
در آن مردمک چشمهایش
میان آغوشش
در هُرم نفسهایش
چون پرندهای زخمی آرام گرفتم
تپشهای قلبم
دلشورههایم
و آن وحشتی که مدتها در سینه داشتم
و پشت خندههایم پنهان شده بود
چون برکهای آرام گرفت
ساده، نفس کشیدم
تنم از سردی روزگار میلرزید
به ناگاه مرا به آغوش گرمش فراخواند
آرام بگیر....
آراااااام....
و سکوتی که پشت لبهایم زندانی شد
و اشکهایی که خندهکنان گونههایم را لمس کرد
چشمهایش در سکوتی آرامبخش
نوازشم میکرد
و باز هم
آرام....
آرام بگیر......
#بداهه
#حامد_زکیان
#عاشــــــقانه#خــــــــــــاص
۶۴۵
۱۸ مهر ۱۴۰۳