قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۸
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۸
ویو نویسنده
تازه متوجه رد اشک های رو گونه اش شده بود.
نگاه کوتاهی به تهیونگ و جونگ کوک که خیره بهشون بودن انداخت و سعی کرد تا یکم چهره اش رو بر خلاف باطنش آروم نشون بده.
لبخند نمایشی بهشون زد و دوباره سمت یونگی برگشت..
چهره اش از اون آرامش درومد.. نگرانی تو چهره اش موج میزد و یونگی اینو کاملا میفهمید..
جیمین : جون به لبم کردی یونگی!! چه اتفاقی افتاده!؟ گریه کردی؟!!
با لحن درمونده و متعجبی حرف میزد. این لحن درد قلب یونگی رو بیشتر میکرد
دوباره چشماش در شدن. با صدایی که زیاد مشخص نبود چی میگه شروع کرد لب زدن
یونگی : حالم بده..
جیمین : یونگی!!
بی جون و با لبخند محوی در جواب گفت
یونگی : جانم؟(آروم)
دستی که رو شونش نشست باعث شد سر برگردونه.
با دیدن جیهوپ نفس آروم و عمیقی کشید.
جیهوپ : یونگی...تهیونگ چشه؟(نگران)
هیچی نداشت در جوابش بگه. بگه خوبه؟ بگه چیزی نیست؟ بگه درست میشه؟ خوب میدونست همش یه دروغ محضه
چطور میخواست خوب شه وقتی همین الانم با دیدن دوباره جونگ کوک حالش بدتر شده بود؟ تهیونگ بعد جونگ کوک هیچوقت خوب نمیشه ، همونطور که قبل وجود کوک خوب نبود ، و یونگی کسی بود که اینو بهتر از هرکسی میفهمید...
کلافه بود...واقعا نمیفهمید باید چیکار میکرد که نکرده؟ دیگه داشت دیوونه میشد.
همونطور تلو تلو خور به عقب رفت و روی زمین سرد بیمارستان نشست
یه دستش رو قلبش و یه دستش رو سرش بود. هیچ صدایی نمیشنید.. فقط چهره محو جیمین که جلوش زانو زده بود رو دید و لبخندی از بودن جیهوپ کنار جیمین زد و بیهوش رو زمین افتاد.
––––––––––––––––––––––––––
کی میتونست پایان این سرنوشت رو بفهمه؟ سرنوشتی که هر لحظه شک جدیدی رو بهشون وارد میکرد.
فهمیدن آخر این داستان به قدری سخت و گمراه کننده است که تحملش رو از دست میدن.
اما... همیشه اینطور نمیمونه.
ویو نویسنده
تازه متوجه رد اشک های رو گونه اش شده بود.
نگاه کوتاهی به تهیونگ و جونگ کوک که خیره بهشون بودن انداخت و سعی کرد تا یکم چهره اش رو بر خلاف باطنش آروم نشون بده.
لبخند نمایشی بهشون زد و دوباره سمت یونگی برگشت..
چهره اش از اون آرامش درومد.. نگرانی تو چهره اش موج میزد و یونگی اینو کاملا میفهمید..
جیمین : جون به لبم کردی یونگی!! چه اتفاقی افتاده!؟ گریه کردی؟!!
با لحن درمونده و متعجبی حرف میزد. این لحن درد قلب یونگی رو بیشتر میکرد
دوباره چشماش در شدن. با صدایی که زیاد مشخص نبود چی میگه شروع کرد لب زدن
یونگی : حالم بده..
جیمین : یونگی!!
بی جون و با لبخند محوی در جواب گفت
یونگی : جانم؟(آروم)
دستی که رو شونش نشست باعث شد سر برگردونه.
با دیدن جیهوپ نفس آروم و عمیقی کشید.
جیهوپ : یونگی...تهیونگ چشه؟(نگران)
هیچی نداشت در جوابش بگه. بگه خوبه؟ بگه چیزی نیست؟ بگه درست میشه؟ خوب میدونست همش یه دروغ محضه
چطور میخواست خوب شه وقتی همین الانم با دیدن دوباره جونگ کوک حالش بدتر شده بود؟ تهیونگ بعد جونگ کوک هیچوقت خوب نمیشه ، همونطور که قبل وجود کوک خوب نبود ، و یونگی کسی بود که اینو بهتر از هرکسی میفهمید...
کلافه بود...واقعا نمیفهمید باید چیکار میکرد که نکرده؟ دیگه داشت دیوونه میشد.
همونطور تلو تلو خور به عقب رفت و روی زمین سرد بیمارستان نشست
یه دستش رو قلبش و یه دستش رو سرش بود. هیچ صدایی نمیشنید.. فقط چهره محو جیمین که جلوش زانو زده بود رو دید و لبخندی از بودن جیهوپ کنار جیمین زد و بیهوش رو زمین افتاد.
––––––––––––––––––––––––––
کی میتونست پایان این سرنوشت رو بفهمه؟ سرنوشتی که هر لحظه شک جدیدی رو بهشون وارد میکرد.
فهمیدن آخر این داستان به قدری سخت و گمراه کننده است که تحملش رو از دست میدن.
اما... همیشه اینطور نمیمونه.
۲.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.