دوپارتی از مونییییی :) (غمگین)
۱/۲
ساعت ۱۲ بود و نامجون هنوز نیومده بودگفم ربع ساعت دیگه صبر کنم...و با فکر اینک شاید کاراش زیادن خودمو اروم کردم...
منو نامی ۲ ساله ازدواج کردیم...راستش من جونمو ب نامجون مدیونم ...وقتی داشتم خودکشی میکردم نجاتم داد و ازون روز ب بعد بهش قول دادم هیچ وقت خودکشی نکنم و بعد از چند مدت بهم پیشنهاد ازدواج داد...
.
.
ربع ساعت گذشت ولی نیومد کم کم داشتم نگران میشدم سریع از خونه زدم بیرون و ی تاکسی گرفم و ب سمت شرکت رفم
تا رسیدم ب سمت منشی لی رفتم
+:صلام منشی لی
÷:صلام چ کمکی میتونم بهتون کنم
+:چیزه ا..اقای کیم نامجون اتاقن؟
÷:بله ولی مهمون دارن
+:اشکال نداره
÷:ولی خانم اقا گفتن...وای رف
ا.ت بدون لحظه ای مکث ب سمت اتاق رف از نگرانی داشت میمرد.. بدون در زدن ولی اروم درو وا کرد ک با صحنه ای ک دید نگرانی جاشو داد ب عصبانیت...نامجون عاشقانه جسیکا رو بغل کرده بود...جسیکا دوصت صمیمیم بود ...داشت بهم خیانت میکرد؟!
بغضمو قورت دادم و گفم..
+:کیم نامجون!
نامجون با تعجب برگشت ب سمت صدا
-:ا..ا...ا.ت!!!
+:با دوصتم بهم خیانت میکنی!
-:ن ن اینطور نیس ب خدا توضیح میدم
با عصبانیت و با قدم های محکمم ب سمتشون رفتم و سیلی ای ب جسیکا زدم
+:چطور تونسی اینکارو کنی! حسیکارو با شدت حول دادم ک افتاد زمین و رو ب نامجون گفم
+:قول داده بودی ولم نکنی!زدی زیر قولت حالا ک اینطوره چطوره منم بزنم زیر قولم؟!
با چشم های اشکی از اون اتاق لنتی رفتم بیرون و ب سمت خونه با قدم های تند میرفتم نامجون هم پشت سرم با داد و فریاد اصممو صدا میزد
سریع ب داخل خونه حرکت کردم و ب سمت حمام رفتم درو قفل کردم...نامجون انقد ب در مشت میزد و ازم میخاس درو وا کنم ک باعث شد اون بغض صگی بشکنه و اشکام سرازیر شد ولی اهمیتی ندادم و توی اینه ب خودم خیره شدم.....
ساعت ۱۲ بود و نامجون هنوز نیومده بودگفم ربع ساعت دیگه صبر کنم...و با فکر اینک شاید کاراش زیادن خودمو اروم کردم...
منو نامی ۲ ساله ازدواج کردیم...راستش من جونمو ب نامجون مدیونم ...وقتی داشتم خودکشی میکردم نجاتم داد و ازون روز ب بعد بهش قول دادم هیچ وقت خودکشی نکنم و بعد از چند مدت بهم پیشنهاد ازدواج داد...
.
.
ربع ساعت گذشت ولی نیومد کم کم داشتم نگران میشدم سریع از خونه زدم بیرون و ی تاکسی گرفم و ب سمت شرکت رفم
تا رسیدم ب سمت منشی لی رفتم
+:صلام منشی لی
÷:صلام چ کمکی میتونم بهتون کنم
+:چیزه ا..اقای کیم نامجون اتاقن؟
÷:بله ولی مهمون دارن
+:اشکال نداره
÷:ولی خانم اقا گفتن...وای رف
ا.ت بدون لحظه ای مکث ب سمت اتاق رف از نگرانی داشت میمرد.. بدون در زدن ولی اروم درو وا کرد ک با صحنه ای ک دید نگرانی جاشو داد ب عصبانیت...نامجون عاشقانه جسیکا رو بغل کرده بود...جسیکا دوصت صمیمیم بود ...داشت بهم خیانت میکرد؟!
بغضمو قورت دادم و گفم..
+:کیم نامجون!
نامجون با تعجب برگشت ب سمت صدا
-:ا..ا...ا.ت!!!
+:با دوصتم بهم خیانت میکنی!
-:ن ن اینطور نیس ب خدا توضیح میدم
با عصبانیت و با قدم های محکمم ب سمتشون رفتم و سیلی ای ب جسیکا زدم
+:چطور تونسی اینکارو کنی! حسیکارو با شدت حول دادم ک افتاد زمین و رو ب نامجون گفم
+:قول داده بودی ولم نکنی!زدی زیر قولت حالا ک اینطوره چطوره منم بزنم زیر قولم؟!
با چشم های اشکی از اون اتاق لنتی رفتم بیرون و ب سمت خونه با قدم های تند میرفتم نامجون هم پشت سرم با داد و فریاد اصممو صدا میزد
سریع ب داخل خونه حرکت کردم و ب سمت حمام رفتم درو قفل کردم...نامجون انقد ب در مشت میزد و ازم میخاس درو وا کنم ک باعث شد اون بغض صگی بشکنه و اشکام سرازیر شد ولی اهمیتی ندادم و توی اینه ب خودم خیره شدم.....
۱۲.۵k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.