فیک moon river 💙🌧پارت³⁸
با رسیدن به مکان مورد نظر چشم بند یئون رو باز کردم...خب ملکه ی من..اینم سوپرایز من..تولدت مبارککککککک
یئون « چشمام رو که باز کردم با دیدن محوطه و فضای اطرافم جیغی کشیدم و محکم کوک رو بغل کردم..دریاچه ماه بود اما توسط کرم های شب تاب روشن شده بود و یه جعبه وسط دریاچه میدرخشید...و جایگاهی پشت ساز سنتور قرار داشت که کوک رفت و اونجا نشست...نمیدونم از کجا این ساز رو یاد گرفته بود اما کارش عالی بود... با مهارت کامل انگشت هاشون رو روی تارهای ساز میکشیدن و موزیک دلنشینی نواخته میشد و وقتی شروع کردن با صدای بهشتیشون خوندن حس میکردم وارد تیکه ای از بهشت شدم...همسری مثل امپراطور داشتن زیباترین رویای واقعی من بود...بعد از تمام شد موزیک کوک از جاش بلند شد و اومد نزدیکم...نفهیدم کی اشکام گونه هام رو خیس کرده بود..با شصتش اشکام رو پاک کرد و لبخند کیوتی تحویلم داد
کوک « گریه نکن...چشمای قشنگت خراب میشه ها...نمیخواهی کادوت رو نگاه کنی...؟
یئون « رد نگاهش رو گرفتم و تازه یاد جعبه وسط رود اوفتادم... آروم رفتم سمت رود و پاهام رو روی سنگ های داخل رودخانه گذاشتم و تا به جعبه رسیدم... با ذوق جعبه رو برداشتم و با سرعت اومدم برگردم که پام به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم که کوک سریع اومد و مانع اوفتادنم توی آب سرد شد.... واهای خدا رحمم کرد
راوی « وقتی یئون رفت جعبه رو بیاره کوک تمام مدت محو معشوقه شیطونش بود...اینکه تونسته برق خوشحالی رو توی چشماش ببینه بهترین حس دنیا بود...لبخندی زد و با ذوق و خنده های یئون احساس میکرد ضربان قلبش بیشتر میشه...
کوک « همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه یئون عجله کرد و نزدیک بود بیفته توی آب نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم و مانع اوفتادنش توی آب شدم... صد دفعه بهت نگفتم ندو؟ میوفتادی توی آب مریض میشدی...نوچ نوچ...دستش رو گرفتم و اومدیم سمت آلاچیق رودخانه....سرجاهامون نشستیم و یئون جعبه رو باز کرد
یئون « با دیدن یه جفت کفش که پس زمینه اش سبز کم رنگ بود و یه جورایی رنگ صافتی داشت و طرح خرگوش که روش بود از خوشحالی بالا و پایین پریدم...اینا خیلی قشنگننننننننن...خدای من امپراطور شما خیلی خوش سلیقه اید
راوی « کفش ها رو از جعبه در اورد و خواست اونا رو بپوشه که کوک جلو اومد و جلوی پای یئون روی زانو هاش نشست....
کوک « بشین خودم اینا رو پات میکنم
یئون « اما اخه...
کوک « لجبازی نکن بچه...کفش هاشو در اوردم و کفش های جدیدش رو پاش کردم...به این نتیجه رسیدم این بچه برای این دنیا زیادی کوچیکه...بعد از اینکه کفشش رو پاش کردم بلند شد و کلی با کفش ها دوید و اومد سمتم
یئون « باورم نمیشه....خواب نمیبینم؟ رفتار کوک این هدیه...این کفش و فضای قشنگ...همه هدیه تولد منه؟
یئون « چشمام رو که باز کردم با دیدن محوطه و فضای اطرافم جیغی کشیدم و محکم کوک رو بغل کردم..دریاچه ماه بود اما توسط کرم های شب تاب روشن شده بود و یه جعبه وسط دریاچه میدرخشید...و جایگاهی پشت ساز سنتور قرار داشت که کوک رفت و اونجا نشست...نمیدونم از کجا این ساز رو یاد گرفته بود اما کارش عالی بود... با مهارت کامل انگشت هاشون رو روی تارهای ساز میکشیدن و موزیک دلنشینی نواخته میشد و وقتی شروع کردن با صدای بهشتیشون خوندن حس میکردم وارد تیکه ای از بهشت شدم...همسری مثل امپراطور داشتن زیباترین رویای واقعی من بود...بعد از تمام شد موزیک کوک از جاش بلند شد و اومد نزدیکم...نفهیدم کی اشکام گونه هام رو خیس کرده بود..با شصتش اشکام رو پاک کرد و لبخند کیوتی تحویلم داد
کوک « گریه نکن...چشمای قشنگت خراب میشه ها...نمیخواهی کادوت رو نگاه کنی...؟
یئون « رد نگاهش رو گرفتم و تازه یاد جعبه وسط رود اوفتادم... آروم رفتم سمت رود و پاهام رو روی سنگ های داخل رودخانه گذاشتم و تا به جعبه رسیدم... با ذوق جعبه رو برداشتم و با سرعت اومدم برگردم که پام به سنگی گیر کرد و نزدیک بود بیفتم که کوک سریع اومد و مانع اوفتادنم توی آب سرد شد.... واهای خدا رحمم کرد
راوی « وقتی یئون رفت جعبه رو بیاره کوک تمام مدت محو معشوقه شیطونش بود...اینکه تونسته برق خوشحالی رو توی چشماش ببینه بهترین حس دنیا بود...لبخندی زد و با ذوق و خنده های یئون احساس میکرد ضربان قلبش بیشتر میشه...
کوک « همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه یئون عجله کرد و نزدیک بود بیفته توی آب نفهمیدم چطور خودمو بهش رسوندم و مانع اوفتادنش توی آب شدم... صد دفعه بهت نگفتم ندو؟ میوفتادی توی آب مریض میشدی...نوچ نوچ...دستش رو گرفتم و اومدیم سمت آلاچیق رودخانه....سرجاهامون نشستیم و یئون جعبه رو باز کرد
یئون « با دیدن یه جفت کفش که پس زمینه اش سبز کم رنگ بود و یه جورایی رنگ صافتی داشت و طرح خرگوش که روش بود از خوشحالی بالا و پایین پریدم...اینا خیلی قشنگننننننننن...خدای من امپراطور شما خیلی خوش سلیقه اید
راوی « کفش ها رو از جعبه در اورد و خواست اونا رو بپوشه که کوک جلو اومد و جلوی پای یئون روی زانو هاش نشست....
کوک « بشین خودم اینا رو پات میکنم
یئون « اما اخه...
کوک « لجبازی نکن بچه...کفش هاشو در اوردم و کفش های جدیدش رو پاش کردم...به این نتیجه رسیدم این بچه برای این دنیا زیادی کوچیکه...بعد از اینکه کفشش رو پاش کردم بلند شد و کلی با کفش ها دوید و اومد سمتم
یئون « باورم نمیشه....خواب نمیبینم؟ رفتار کوک این هدیه...این کفش و فضای قشنگ...همه هدیه تولد منه؟
۸۲.۳k
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.