𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞³²
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞³²
(فلش بک صبح)
ویو ات
با صدای دوش حموم از خواب بیدار شدم...جیمین بود...داشت دوش میگرفت به سمت آینه رفتم و موهامو مرتب کردم...چشمم به گردنم افتاد...چرا قرمزه؟...توجهی نکردم...از اتاق خارج شدم...خونه خیلی نامرتب بود...لباساش همه جا پخش و پلا بود...رفتم به سمت ظرف شویی کلی ظرف و ظروف جمع شده بود...از آب متنفر بودم اما...مجبور بودم بشورمشون...تقریبا¹⁰دقیقه بعد کارم تموم شد کار با یه دست خیلی طول کشید!... و دستم رو خشک کردم...صدای باز شدن در حموم اومد...برگشتم و یه نگاهی انداختم و بعد نگاهمو برداشتم...چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد...باید بابت گریه های دیشب ازش معذرت خواهی کنم...دست خودم نبود انگار دیوونه شده بودم!...به سمت آشپزخونه با حوله ی دور گردن و موهای خیسش اومد...چقد کیوت و خوشگله...لبخندی زدم...
ات: بابت دیشب...معزت میخوام...
جیمین: نچ اشکالی نداره.
ات:*لبخند*
جیمین: چیزه ات......من.....یکی از دوستام گوربانی بوده.......*دروغ*
ات: واقعاااا*ذوق*
جیمین: آره خب.....بعد یه دختر انسان عاشق دوست من شده........میگم اگرتو اون دختره بودیچجوری ابراز علاقه میکردی؟
ات: وسط حرف زدن یارو رو میبو.سیدم*روک*
جیمین:*پوزخند*شیطونیا
ات:*خنده ریز*کجاشو دیدی...
حس میکنم...منم یه جوریه...یه حسی پیدا کردم...جیمین اونور رو مبل نشسته بودو منم تو آشپزخونه داشتم سعی خودمو برای آماده کردن صبحونه میکردم...بالاخره تموم شد...رفتم و چیدم...جیمین هنوز لباس نپوشیده بود........میخواستم بهش یه چیزی بگم که مطمئن نیستم درست باشه....رفتم و نشستم کنارش رو مبل....و با تردید حرفمو زدم...
ات: جیمین *تردید*
جیمین: اوهوم؟
ات:---
جیمین: بگو دیگه
ات: میگم....تو...منو....دوست داری؟....
همینطور مات و مبهوت بهم نگاه میکرد که اومد نزدیک تر...خیلی نزدیک....و با چشمای خمار و سنگین بهم خیره شد...
جیمین: اوممم.......شاید
چشمام از حدقه بیرون زد!...حسم درست بود!......اومد نزدیک و آروم روی مبل منو خوابوند...خودشم روم خ.یمه زد..........خنده ای زد و....
جیمین: تو چی....؟
ات:---*متعجب*
جیمین: اممم
(فلش بک صبح)
ویو ات
با صدای دوش حموم از خواب بیدار شدم...جیمین بود...داشت دوش میگرفت به سمت آینه رفتم و موهامو مرتب کردم...چشمم به گردنم افتاد...چرا قرمزه؟...توجهی نکردم...از اتاق خارج شدم...خونه خیلی نامرتب بود...لباساش همه جا پخش و پلا بود...رفتم به سمت ظرف شویی کلی ظرف و ظروف جمع شده بود...از آب متنفر بودم اما...مجبور بودم بشورمشون...تقریبا¹⁰دقیقه بعد کارم تموم شد کار با یه دست خیلی طول کشید!... و دستم رو خشک کردم...صدای باز شدن در حموم اومد...برگشتم و یه نگاهی انداختم و بعد نگاهمو برداشتم...چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد...باید بابت گریه های دیشب ازش معذرت خواهی کنم...دست خودم نبود انگار دیوونه شده بودم!...به سمت آشپزخونه با حوله ی دور گردن و موهای خیسش اومد...چقد کیوت و خوشگله...لبخندی زدم...
ات: بابت دیشب...معزت میخوام...
جیمین: نچ اشکالی نداره.
ات:*لبخند*
جیمین: چیزه ات......من.....یکی از دوستام گوربانی بوده.......*دروغ*
ات: واقعاااا*ذوق*
جیمین: آره خب.....بعد یه دختر انسان عاشق دوست من شده........میگم اگرتو اون دختره بودیچجوری ابراز علاقه میکردی؟
ات: وسط حرف زدن یارو رو میبو.سیدم*روک*
جیمین:*پوزخند*شیطونیا
ات:*خنده ریز*کجاشو دیدی...
حس میکنم...منم یه جوریه...یه حسی پیدا کردم...جیمین اونور رو مبل نشسته بودو منم تو آشپزخونه داشتم سعی خودمو برای آماده کردن صبحونه میکردم...بالاخره تموم شد...رفتم و چیدم...جیمین هنوز لباس نپوشیده بود........میخواستم بهش یه چیزی بگم که مطمئن نیستم درست باشه....رفتم و نشستم کنارش رو مبل....و با تردید حرفمو زدم...
ات: جیمین *تردید*
جیمین: اوهوم؟
ات:---
جیمین: بگو دیگه
ات: میگم....تو...منو....دوست داری؟....
همینطور مات و مبهوت بهم نگاه میکرد که اومد نزدیک تر...خیلی نزدیک....و با چشمای خمار و سنگین بهم خیره شد...
جیمین: اوممم.......شاید
چشمام از حدقه بیرون زد!...حسم درست بود!......اومد نزدیک و آروم روی مبل منو خوابوند...خودشم روم خ.یمه زد..........خنده ای زد و....
جیمین: تو چی....؟
ات:---*متعجب*
جیمین: اممم
۱۲.۱k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.