pawn/پارت ۱۵۷
ساختن و آماده کردن ایده ای که ا/ت داشت زمان بر بود... چند ساعت خودش و تهیونگ روش کار کردن...
تمام مدت ا/ت به تهیونگ نگاه نمیکرد... فقط جایی که لازم بود بهش توضیح بده رو میگفت... و بعد سکوت میکرد...
اما تهیونگ هر لحظه چشمش به ا/ت بود... زیرچشمی مدام نگاهش میکرد...
از اینکه بعد از اون همه دوری اینطوری کنارش بود احساس خوبی داشت... درسته که ا/ت ازش دلخور بود... ولی همینکه میتونست بیینتش... وجودشو احساس کنه... خوشحالش میکرد...
***
کارشون تموم شد... با کلی نقاشی برای یوجین یه ویدیو ساخته بودن...
ا/ت وقتی ویدیو رو نگاه کرد و متوجه شد که مشکلی نداره رو به تهیونگ گفت: زنگمیزنم راننده یوجین رو بیاره اینجا... تو آماده ای؟
تهیونگ: آره... یکم مضطربم
ا/ت: منم یکم نگرانم... نمیدونم واکنش یوجین چجوری میشه... ولی با توجه به چیزی که احتمال میدم مشکلی نخواهد داشت
تهیونگ: امیدوارم...
تهیونگ ساعت رو نگاه کرد و گفت: میخوام غذا سفارش بدم... حتما خسته شدی... چی میخوری بگم بیارن؟
ا/ت: چیزی نمیخوام... منتظر میشم تا یوجین بیاد...
ا/ت از میز فاصله گرفت و رفت روی مبل نشست...
تهیونگ میدونست اگه بیشتر بهش اصرار کنه لج میکنه... گوشیشو برداشت و برای سفارش غذا تماس گرفت....
غذاهایی که خودش دوس داشت رو سفارش داد... بعد به ا/ت که فکر کرد یادش اومد اون قبلا دوکبوکی، گیمباپ و بولگوگی خیلی دوس داشت... اما نمیدونست الان دلش کدومو میخواد... برای همین هر سه تا رو سفارش داد...
بعد از تماسش پیش ا/ت رفت...
کنارش ایستاد...
وقتی دید ا/ت اهمیتی به بودنش نمیده گفت: میتونم کنارت بشینم؟
ا/ت: نه
تهیونگ: فقط میخوام یکم حرف...
ا/ت سرشو بالا کرد و با اخم به تهیونگ نگاه کرد...
با جدیت گفت: ببین... به هیج وجه فک نکن میتونی کاری کنی همه چیو فراموش کنم... من اگه اینجام و دارم تحملت میکنم فقط و فقط بخاطر یوجینه!!... اون حق داره پدرشو بشناسه
تهیونگ: باشه... پس حرف نمیزنیم...
تهیونگ رفت و روی صندلی ای که کنار میز آشپزخونه بود نشست... ا/ت پشتش به تهیونگ بود... تهیونگ بهش نگاه میکرد...
پنج سال پیش رو به یاد آورده بود...
همه لحظات تلخ و شیرینشونو از ذهن گذروند....
یادش اومد که اولین بار به خاطر بیماریش
ا/ت رو رد کرد...
اما ا/ت قبول نکرد و بیخیال نشد... حتی بهش گفته بود که اگر قراره بخاطر سرطان بمیره ترجیح میده جفتشون باهم بمیرن...
و بعد به سمت دریا دوید و بین امواج گرفتار شد...
کاملا براش تداعی شد که با چه زحمتی ا/ت رو از دریا دور کرد...
اولین بوسشون رو به خاطر آورد... از یادآوریش قند توی دلش آب شد...
روزایی که یوجین، خواهر عزیزش پیششون میومد...
حتی اون شبی که سرزده وارد اتاقشون شده بود رو تصور کرد...
و از غم روزای خوبی که گذشتن و بعضیاش تکرارناپذیرن بغضی گلوشو چنگ زد...
حالا ا/ت روبروش بود...
اما نمیتونست بهش نزدیک بشه...
گاهی اوقات انسان از کسی یا چیزی که دلش میخواد چندان دور نیست... حتی ممکنه این فاصله اندازه ی چند قدم باشه.... اما دسترسی به اون کس یا چیز ممکن نیست!... و این حسرت بزرگ قلب آدم رو در هم میشکنه!....
****
تمام مدت ا/ت به تهیونگ نگاه نمیکرد... فقط جایی که لازم بود بهش توضیح بده رو میگفت... و بعد سکوت میکرد...
اما تهیونگ هر لحظه چشمش به ا/ت بود... زیرچشمی مدام نگاهش میکرد...
از اینکه بعد از اون همه دوری اینطوری کنارش بود احساس خوبی داشت... درسته که ا/ت ازش دلخور بود... ولی همینکه میتونست بیینتش... وجودشو احساس کنه... خوشحالش میکرد...
***
کارشون تموم شد... با کلی نقاشی برای یوجین یه ویدیو ساخته بودن...
ا/ت وقتی ویدیو رو نگاه کرد و متوجه شد که مشکلی نداره رو به تهیونگ گفت: زنگمیزنم راننده یوجین رو بیاره اینجا... تو آماده ای؟
تهیونگ: آره... یکم مضطربم
ا/ت: منم یکم نگرانم... نمیدونم واکنش یوجین چجوری میشه... ولی با توجه به چیزی که احتمال میدم مشکلی نخواهد داشت
تهیونگ: امیدوارم...
تهیونگ ساعت رو نگاه کرد و گفت: میخوام غذا سفارش بدم... حتما خسته شدی... چی میخوری بگم بیارن؟
ا/ت: چیزی نمیخوام... منتظر میشم تا یوجین بیاد...
ا/ت از میز فاصله گرفت و رفت روی مبل نشست...
تهیونگ میدونست اگه بیشتر بهش اصرار کنه لج میکنه... گوشیشو برداشت و برای سفارش غذا تماس گرفت....
غذاهایی که خودش دوس داشت رو سفارش داد... بعد به ا/ت که فکر کرد یادش اومد اون قبلا دوکبوکی، گیمباپ و بولگوگی خیلی دوس داشت... اما نمیدونست الان دلش کدومو میخواد... برای همین هر سه تا رو سفارش داد...
بعد از تماسش پیش ا/ت رفت...
کنارش ایستاد...
وقتی دید ا/ت اهمیتی به بودنش نمیده گفت: میتونم کنارت بشینم؟
ا/ت: نه
تهیونگ: فقط میخوام یکم حرف...
ا/ت سرشو بالا کرد و با اخم به تهیونگ نگاه کرد...
با جدیت گفت: ببین... به هیج وجه فک نکن میتونی کاری کنی همه چیو فراموش کنم... من اگه اینجام و دارم تحملت میکنم فقط و فقط بخاطر یوجینه!!... اون حق داره پدرشو بشناسه
تهیونگ: باشه... پس حرف نمیزنیم...
تهیونگ رفت و روی صندلی ای که کنار میز آشپزخونه بود نشست... ا/ت پشتش به تهیونگ بود... تهیونگ بهش نگاه میکرد...
پنج سال پیش رو به یاد آورده بود...
همه لحظات تلخ و شیرینشونو از ذهن گذروند....
یادش اومد که اولین بار به خاطر بیماریش
ا/ت رو رد کرد...
اما ا/ت قبول نکرد و بیخیال نشد... حتی بهش گفته بود که اگر قراره بخاطر سرطان بمیره ترجیح میده جفتشون باهم بمیرن...
و بعد به سمت دریا دوید و بین امواج گرفتار شد...
کاملا براش تداعی شد که با چه زحمتی ا/ت رو از دریا دور کرد...
اولین بوسشون رو به خاطر آورد... از یادآوریش قند توی دلش آب شد...
روزایی که یوجین، خواهر عزیزش پیششون میومد...
حتی اون شبی که سرزده وارد اتاقشون شده بود رو تصور کرد...
و از غم روزای خوبی که گذشتن و بعضیاش تکرارناپذیرن بغضی گلوشو چنگ زد...
حالا ا/ت روبروش بود...
اما نمیتونست بهش نزدیک بشه...
گاهی اوقات انسان از کسی یا چیزی که دلش میخواد چندان دور نیست... حتی ممکنه این فاصله اندازه ی چند قدم باشه.... اما دسترسی به اون کس یا چیز ممکن نیست!... و این حسرت بزرگ قلب آدم رو در هم میشکنه!....
****
۲۰.۲k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.