فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) پارت ۲
از زبان ا/ت
از اون روز به بعد هر دو روز یه بار میومد و باهم تمرین میکردیم ، امروز هم اومد بعده تمرین گفت : ا/ت نظرت چیه بریم بیرون
ندیمم بهم نگاه کرد گفتم : من مشکلی ندارم
رفتم داخل خونم تا لباسام رو عوض کنم ندیمم اومد تو و گفت : بانوی من نمیخواین هویت واقعیتون رو بگین بهش گفتم : اگر ندونه بهتره گفت : اما.... گفتم: این خواسته منه و من نمیخوام بدونه
( شب )
از زبان ا/ت
باهم رفتیم بیرون تاحالا شب نیومدم بیرون رفتیم به بازاره شهر دستم و گرفت گفتم : چیکار میکنی گفت : کاری نمیکنم و یه لبخند بهم زد باهم رفتیم سمته یه غرفه که سنجاق سر و بدلیجات میفروخت یه گردنبند که پلاکش به نظر شیشهای بود رو تهیونگ برداشت و گفت : لطفاً اینو بهم بدین
به خانمه گفت چقدر میشه اما خانمه گفت : معلومه شما دوتا زوج های تازهای هستین خیلی بهم میاین امیدوارم خوشبخت بشین
با این حرفش از خجالت آب شدم ، تهیونگ منو برد به یه جا که انگار خیلی جایه خاصی بود نشستیم گفتم : این همه مدته اینجام ولی تاحالا اینجا رو ندیدم گفت : درسته اینجا باغه مادرم وقتی کلمه مادر رو به زبونش آورد چشماش برق زد گفتم : حتما مادرت خیلی خانمه زیبایی چون پسری به جذابی تو داره
گفت : درسته مامانم خیلی زنه زیبایی بود گفتم : بود...منظورت اینکه مادرت مرده ؟ با لبخنده روی لباش اما بغض گفت : آره مادرم مرده به روبه روش نگاه میکرد منم از نیم رخ به صورتش گفتم : همدردیم مادره منم...مرده گفت : پس حتما درکم میکنی گفتم: البته اون گردنبندی که خریده بود رو انداخت توی گردنم و گفت : ا/ت از همون روزه اولی که دیدمت عاشقت شدم تو واقعاً زیباترین بانویی هستی که تو عمرم دیدم لبش رو گذاشت روی لبم این اولین باری بود که یه نفر رو می بوسیدم بعده چند دقیقه ازم جدا شد ، اصلا مات و مبهوت بودم از خجالت آب شدم بلند شد منم بلند شدم جدی شد و گفت : شب بخیر و رفت
اینقدر ذوق زده بودم مثل خنگولا بالا و پایین میپریدم بعدش جدی شدم و گفتم : مثلا یه شاهزاده هستی آخه این چه کاریه
( فردا )
از زبان ا/ت
همین که از خواب بیدار شدم یه چند دست لباس شاهزاده ای داشتم خب من زیاد لباس بانوان نمیپوشم لباس های جنگی و آزاد می پوشم و موهامم میبندم اما امروز موهام رو باز کردم و لباس شاهزاده ای پوشیدم خیلی ناز شده بودم برای اولین بار خودمو اینطوری میدیدم
( بعد از ظهر)
از زبان تهیونگ
وقتشه برم خونه ا/ت
محافظم اومد و گفت: سرورم من متوجه شدم مقامات دربار بهتون مشکوک شدن به علت اینکه هر روز از قصر بیرون میرین گفتم : پس که اینطور اونا منو احمق فرض کردن برو و گمراهشون کن اینو گفتم : از قصر اومدم بیرون رفتم خونه ا/ت وقتی رفتم داخل و دیدمش خیلی زیبا شده بود گفت : خوش اومدی بیا بشینیم رفتم کنارش نشستم
از اون روز به بعد هر دو روز یه بار میومد و باهم تمرین میکردیم ، امروز هم اومد بعده تمرین گفت : ا/ت نظرت چیه بریم بیرون
ندیمم بهم نگاه کرد گفتم : من مشکلی ندارم
رفتم داخل خونم تا لباسام رو عوض کنم ندیمم اومد تو و گفت : بانوی من نمیخواین هویت واقعیتون رو بگین بهش گفتم : اگر ندونه بهتره گفت : اما.... گفتم: این خواسته منه و من نمیخوام بدونه
( شب )
از زبان ا/ت
باهم رفتیم بیرون تاحالا شب نیومدم بیرون رفتیم به بازاره شهر دستم و گرفت گفتم : چیکار میکنی گفت : کاری نمیکنم و یه لبخند بهم زد باهم رفتیم سمته یه غرفه که سنجاق سر و بدلیجات میفروخت یه گردنبند که پلاکش به نظر شیشهای بود رو تهیونگ برداشت و گفت : لطفاً اینو بهم بدین
به خانمه گفت چقدر میشه اما خانمه گفت : معلومه شما دوتا زوج های تازهای هستین خیلی بهم میاین امیدوارم خوشبخت بشین
با این حرفش از خجالت آب شدم ، تهیونگ منو برد به یه جا که انگار خیلی جایه خاصی بود نشستیم گفتم : این همه مدته اینجام ولی تاحالا اینجا رو ندیدم گفت : درسته اینجا باغه مادرم وقتی کلمه مادر رو به زبونش آورد چشماش برق زد گفتم : حتما مادرت خیلی خانمه زیبایی چون پسری به جذابی تو داره
گفت : درسته مامانم خیلی زنه زیبایی بود گفتم : بود...منظورت اینکه مادرت مرده ؟ با لبخنده روی لباش اما بغض گفت : آره مادرم مرده به روبه روش نگاه میکرد منم از نیم رخ به صورتش گفتم : همدردیم مادره منم...مرده گفت : پس حتما درکم میکنی گفتم: البته اون گردنبندی که خریده بود رو انداخت توی گردنم و گفت : ا/ت از همون روزه اولی که دیدمت عاشقت شدم تو واقعاً زیباترین بانویی هستی که تو عمرم دیدم لبش رو گذاشت روی لبم این اولین باری بود که یه نفر رو می بوسیدم بعده چند دقیقه ازم جدا شد ، اصلا مات و مبهوت بودم از خجالت آب شدم بلند شد منم بلند شدم جدی شد و گفت : شب بخیر و رفت
اینقدر ذوق زده بودم مثل خنگولا بالا و پایین میپریدم بعدش جدی شدم و گفتم : مثلا یه شاهزاده هستی آخه این چه کاریه
( فردا )
از زبان ا/ت
همین که از خواب بیدار شدم یه چند دست لباس شاهزاده ای داشتم خب من زیاد لباس بانوان نمیپوشم لباس های جنگی و آزاد می پوشم و موهامم میبندم اما امروز موهام رو باز کردم و لباس شاهزاده ای پوشیدم خیلی ناز شده بودم برای اولین بار خودمو اینطوری میدیدم
( بعد از ظهر)
از زبان تهیونگ
وقتشه برم خونه ا/ت
محافظم اومد و گفت: سرورم من متوجه شدم مقامات دربار بهتون مشکوک شدن به علت اینکه هر روز از قصر بیرون میرین گفتم : پس که اینطور اونا منو احمق فرض کردن برو و گمراهشون کن اینو گفتم : از قصر اومدم بیرون رفتم خونه ا/ت وقتی رفتم داخل و دیدمش خیلی زیبا شده بود گفت : خوش اومدی بیا بشینیم رفتم کنارش نشستم
۷۴.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.